3اسم كتاب را گذاشتند «زندان موصل». براي مصاحبه با راوي اصلي كتاب، علي اصغر رباط جزي تماس گرفتيم و به دفتر كارش دعوت شديم. پيش از پايان مكالمه گفته بود: «خيالتان آسوده، هماهنگي دوستان ديگر با من.» هماهنگيها را خودش انجام داده بود تا در يك روز مرداد ماهي، درست چند روز قبل از سالروز بازگشت آزادگان به ميهن اسلامي رفقاي قديمي دور هم جمع شوند و از خاطراتشان بگويند. نخست محمد قانعي آمد و ساعتي بعد سيدهاشم موسوي. ميگفتند چند هفته پيش يكديگر را ملاقات كردهايم اما جوري با هم سلام و احوالپرسي ميكردند كه انگار مدتهاست از هم بيخبرند. حرفهاي زيادي براي گفتن داشتند؛ از خاطرات زندان موصل گرفته تا راديو دزدي از نگهبان اردوگاه و داستانهاي ديگر. اما ترجيح دادند نخست داستان جبهه رفتنشان را تعريف كنند.
3دوست. 3 رفيق كه قبل از اسارت يكديگر را نميشناختند. اما حالا با هم رفيقند و سالهاست كه رفتوآمد خانوادگي دارند؛ دوستاني كه سالها پيش، دست بهدست هم دادند تا خاطرات تلخ و شيرينشان از روزهاي اسارت را ثبت كنند. اسم كتاب را گذاشتند «زندان موصل». براي مصاحبه با راوي اصلي كتاب، علي اصغر رباط جزي تماس گرفتيم و به دفتر كارش دعوت شديم. پيش از پايان مكالمه گفته بود: «خيالتان آسوده، هماهنگي دوستان ديگر با من.» هماهنگيها را خودش انجام داده بود تا در يك روز مرداد ماهي، درست چند روز قبل از سالروز بازگشت آزادگان به ميهن اسلامي رفقاي قديمي دور هم جمع شوند و از خاطراتشان بگويند. نخست محمد قانعي آمد و ساعتي بعد سيدهاشم موسوي. ميگفتند چند هفته پيش يكديگر را ملاقات كردهايم اما جوري با هم سلام و احوالپرسي ميكردند كه انگار مدتهاست از هم بيخبرند. حرفهاي زيادي براي گفتن داشتند؛ از خاطرات زندان موصل گرفته تا راديو دزدي از نگهبان اردوگاه و داستانهاي ديگر. اما ترجيح دادند نخست داستان جبهه رفتنشان را تعريف كنند.
- در 8 ثانيه راديوي بعثيها را دزديديم
محمد قانعي از خاطرات تلخ و شيرين روزهاي اسارتش تعريف ميكند
راديو دزديم. آن روزها دور تا دور ديوارهاي موصل 4 را راديو گذاشته بودند؛ راديوهايي كه فقط يك موج داشتند و اخبار ضدو نقيض پخش ميكردند. به خيال خودشان ميخواستند روحيه اسيران را تضعيف كنند. البته گاهي هم موفق ميشدند. به همبنديهايم گفتم:« تا كي بايد صبر كنيم تا اسير جديد به اردوگاه بيايد و ما را از اخبار جنگ باخبر كند؟ اين از خدا بيخبرها كه مدام دروغ ميگويند. من نقشهاي دارم.» همه با تعجب نگاهم كردند اما وقتي نقشهام را گفتم صداي اللهاكبر و صلوات در زندان طنينانداز شد. تنها راديويي كه ميتوانستيم آن را بدزديم، راديوي برجك نگهباني بود چون اگر نگهبان به فرمانده ميگفت راديوي مرا دزديدهاند اعدامش ميكردند. فاصله زمين تا برجك نگهباني و راديو چيزي حدود 3متر بود. نميتوانستيم اين ارتفاع را بالا برويم. ريسكش بالا بود. براي اينكار مجبور شديم از تيهاي اردوگاه استفاده كنيم و دستههاي آن را روي هم ببنديم. اين چوب 3متري به قلاب نياز داشت؛ بايد قلابي درست ميكرديم كه به دسته راديو برخورد ميكرد و آن را پايين ميكشيد. براي اين كار از سيم خاردارهاي اطراف اردوگاه استفاده كرديم. نقشه اين بود كه بچههاي موصل4 هنگام هواخوري گوشهاي از حياط دعوا راه بيندازند و حواس نگهبان را پرت كنند. حتي ثانيهها و تعداد قدمهاي نگهبان را هم محاسبه كرده بوديم و ميدانستيم 8ثانيه زمان داريم. وقتي حواس نگهبان پرت شد، با دسته 3متري، راديوي برجك را پايين انداختيم. يك نفر هم زير برجك پنهان شده بود تا به محض افتادن راديو آن را روي هوا بگيرد. اينگونه بود كه صاحب راديو شديم؛ راديويي كه تمام دلخوشي اسيران موصل4 و موصلهاي ديگر براي شنيدن اخبار موثق جنگ و پيامهاي امام خميني(ره) بود. سالها بعد وقتي بعثيها براي حفظ ظاهر و تبليغات، اسيران را به زيارت امامحسين(ع) و كربلا ميبردند، راديو را در حرم تبرك كرديم و به ايران آورديم تا به مقاممعظم رهبري هديه كنيم.
- اگر اسير نبوديم، نشانشان ميداديم...
خاطرات كوتاه محمد قانعي از دوران اسارت
يكبار يكي از فرماندهها به سربازاني كه وارد بند ما شده بودند گفت: «به اسير بودن اينها نگاه نكنيد. پيش از جنگ به ايران سفر كردهام و ميدانم اين رزمندهها اگر اسير نبودند و دستشان بسته نبود، بلايي سرمان ميآوردندكه آن سويش ناپيداست.» بعد هم دستش را بالا آورد و بر سر سربازان عراقي كوبيد.
- حجابت را رعايت كن بعد مصاحبه ميكنيم
ما ظاهرا اسير عراقيها بوديم اما كارخودمان را ميكرديم. البته كتكش را هم ميخورديم. يكبار يكي از نمايندگان صليب سرخ براي مصاحبه با نوجواني 16ساله به او مراجعه كرد و پرسيد: «چرا در جنگ شركت كردي؟» خبرنگار توقع داشت نوجوان چيزي عليه ايران بگويد. اما نوجوان چهرهاش را از خبرنگار صليب سرخ برگرداند و گفت: «تا حجابت را رعايت نكني با تو حرف نميزنم».
- وقتي براي نديدن، تلويزيون ميسوزاندند
تلويزيون هم داشتيم اما اخبار نشان نميداد و موسيقي و موزيكهاي خارجي پخش ميكرد. گاهي پيش ميآمد كه موصل 4را پر از اسير ميكردند، آنقدر كه جايي براي تكان خوردن پيدا نميشد. بعد سربازها را با چوب و چماق بالاي سرمان ميگذاشتند. تلويزيون را روشن ميكردند، ميگفتند: «تماشا كنيد وگرنه كتك ميخوريد.» چند دقيقه نخست همه مقاومت ميكردند اما وقتي ضربههاي سهمگين از اين سو و آن سو بر بدنهايمان وارد ميشد، مجبور ميشديم سرمان را بالا بگيريم. اين موضوع را با حاج آقا ابوترابي در ميان گذاشتيم. او در پاسخ به ما گفت: «نگاه كردن با ديدن فرق ميكند. سرتان را بالا بگيريد اما نبينيد». تا مدتها همين كار را ميكرديم تا اينكه يكي از اسرا نقشهاي بكر طراحي كرد. روزي كه نوبت نظافت اين اسير شجاع بود كاري كرد كارستان. او شيلنگ آب را روي تلويزيون گرفت و آن را سوزاند. البته بعد از اين اتفاق كتك بدي خورد. اما كار خودش را كرد و سبب شد تا مدتها تلويزيون نداشته باشيم و عراقيها كمتر با روح و روان اسيران ايراني بازي كنند. او به استخبارات گفته بود: «من شهرستاني هستم و تا به حال تلويزيون نديدهام. از كجا ميدانستم اگر آن را با شيلنگ آب بشويم ميسوزد؟».
- حالمان خوب است
علياصغر رباط جزي روايتگر خاطرات روزهاي اسارت است
گرسنگي و تشنگي از يك سو، شكنجهها و تازيانههايي كه استخبارات و بعثيها به روح و جسم اسرا وارد ميكردند از سوي ديگر، طاقت بسياري را طاق كرده بود. صبحها يك نصفه ليوان چاي داشتيم و براي ناهار 5قاشق برنج. حالا يا عدسپلو ميدادند يا باقاليپلو. البته باقالي و عدسها را شسته نشده با برنج مخلوط ميكردند. براي همين از بشقاب برنج، نخ گوني و سنگ و چيزهاي ديگر هم بيرون ميآورديم اما چارهاي نبود. گرسنگي آنقدر فشار ميآورد كه مجبور ميشديم همان غذا را بخوريم. از شام هم كه خبري نبود. همين فشارها سبب ميشد تعدادي از اسيران تسليم شوند و به گروههاي مخالف جمهوري اسلامي بپيوندند. براي دفاع از وطن آمده بودند اما... اما در همان روزها، يعني روزهاي سخت، درس هم ميگرفتيم. روزي را به ياد دارم كه يكي از فرماندهها براي تضعيف روحيه و كتك زدن اسيران از آنها پرسيد: «اينجا اوضاع خوب است؟ همهچيز مرتب است؟» ترديد ندارم اسيري كه مورد خطاب قرار گرفته بود، شبها و روزهاي پيش را در ذهنش مرور ميكرد؛ شبهايي كه بچههاي اردوگاه از شرم زير پتو غذا ميخوردند، مبادا كسي هنوز گرسنه باشد. ميدانيد آن اسير چه پاسخي داد؟ او گفت: «خيلي راحتيم. همهچيز اينجا هست. هفتهاي يكبار خورشت ميخوريم. نگهبان داريم و جاي خواب. ديگر چه ميخواهيم؟». بايد آن لحظه بوديد و چهره برافروخته فرماندههاي بعثي را تماشا ميكرديد. آنها فكر ميكردند كه ما را عذاب ميدهند. البته كه عذاب ميدادند اما همين جملهها، همين كه ما اسيريم و حالمان خوب است، همين كه اسيريم و از اعتقادات خود كوتاه نميآييم، براي بعثيها غصه بزرگي بهحساب ميآمد... آنها با روح و روان و جسم و انديشه اسيران بازي ميكردند و نتيجه معكوس ميديدند. براي همين عصباني ميشدند و شرايط را سختتر ميكردند اما اسيران ايراني مقاومت ميكردند...
- با چلو كابل و چلو چاقو به استقبالمان ميآمدند
سيدهاشم موسوي روايتگر تلخيهاي اسارت است
وقتي اسيران را به اردوگاه موصل ميآوردند با كتك به آنها خوشامد ميگفتند. گاهي با چلوكابل و گاهي با چلوچاقو. روزي كه اسير دست بعثيها شدم، يك نفر ديگر هم همراهم بود. وارد اردوگاه شديم و نميدانستيم چه چيزي در انتظار ماست. همين كه پا به حياط موصل گذاشتيم، مردي چاقو بهدست به سمت ما آمد و به زبان عربي تهديدمان كرد. اول فكر ميكردم با هر دوي ماست اما وقتي چاقويش را روي گردنم گذاشت، متوجه شدم مخاطبش من هستم نه نفر كنار دستيام.
شوكه بودم و قدرت هيچ كاري را نداشتم. فقط يك لحظه زير لب گفتم: «يا جدا خودت به دادم برس». نميدانم چه شد. چه اتفاقي افتاد. اما تمام صحنهها مانند سكانسهاي يك فيلم سينمايي بود. مردي را ميديدم كه با سرعت به سمت ما ميدويد و از سرعت زيادش گرد و خاك درست شده بود. تصور ميكردم اين مرد براي كمك به بعثي ديگر آمده و ميخواهند 2نفري مرا بكشند اما آن مرد به من نزديك شد و كلاهم را از سر برداشت و دوباره با همان سرعت بازگشت. بعدها يادم آمد روي كلاهم به زبان عربي و فارسي نوشته بودم: «سلام بر روح خدا خميني». همين كه مرد كلاه را از سرم برداشت و دور شد، بعثي عصباني هم چاقو را از گردنم برداشت و رفت. كتك بدي خوردم اما شهيد نشدم و 9 سال اسارت كشيدم.
- انگار تازه متولد شده بودم
رفقاي قديمي از آخرين روزهاي اسارت و بازگشت به ميهن اسلامي تعريف ميكنند
يك سال از پايان جنگ گذشته بود اما هنوز اسيران در زندان موصل بودند. رباط جزي از روزهاي آخر زنداني بودن در موصل اينگونه روايت ميكند: «چندين و چندبار به بهانه آزادي، تعدادي از اسيران را به فرودگاه برده بودند اما پس از چند روز آنها را بازگردانده بودند. براي همين تصورمان از آزادي خندهدار بود و هر بار كه عراقيها ميگفتند اين بار اسيران را آزاد خواهيم كرد خندهمان ميگرفت... اما انگار آخرين بار قضيه جدي بود. براي نامنويسي به زندان آمدند و از اسيران پرسيدند: ايران يا عراق؟ بسياري پاسخ ميدادند ايران. روزي كه به ايران بازگشتيم را هرگز فراموش نميكنم، انگار تازه متولد شده بودم... .»
- گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را...
روزهاي آخر روزهاي سختي بود. در حياط اردوگاه بوديم كه راديو اعلام كرد قرار است ايران و عراق اسراي خود را مبادله كنند. نميدانيد چه شور و شعفي زندان موصل را در برگرفته بود. كنسروهايي كه بچهها پنهان كرده بودند يكييكي رو ميشد و بايد بگويم جشن خداحافظي ميگرفتيم. نميدانم چرا اما با اينكه وعده آزادي از سوي بعثيها بارها دروغ از آب درآمده بود اين بار ته دلمان شاد بوديم. بگذاريد حقيقتي را به شما بگويم؛ لحظهاي كه پايمان را از مرز عراق بيرون گذاشتيم فقط ميدويديم.
ميترسيديم. از اين ميترسيديم كه عراقيها پشيمان شوند و ما را به زندان بازگردانند براي همين فقط ميدويديم. همين كه به مرز خودمان رسيديم، همين كه پا به خاك كشور گذاشتيم نفس راحتي كشيديم و بر خاك كشورمان بوسه زديم. وقتي به تهران رسيديم خيلي چيزها تغيير كرده بود اما چراغاني بودن خيابانها و استقبال مردم از اسرا دلمان را به زندگي گرم كرد... .
حالا اين رفقاي هم بند قديمي دوست و يار ديرينه هم هستند. بعضي روزها با اسپري نفس ميكشند. هواي تهران برايشان آلوده است و ريههايشان به هواي پاكيزه نياز دارد. دردهاي زيادي دارند؛ از زخمهايي كه از اسارت و جبهه به يادگار مانده گرفته تا زخمهاي ديگر...؛ زخمهايي كه هنگام خداحافظي از رفقاي قديمي، نامش را ميگذارم بيمهري بعضي از مسئولان...
- شهيد شدند اما نمازشان را به جماعت خواندند
اسيران زندان موصل از اهميت نماز ميگويند. از موضوعاتي سخن ميگويند كه در سالهاي جنگ اهميت زيادي داشته و اين روزها عدهاي نسبت به آن بيتوجهند؛ موضوعاتي مانند نماز... . علياصغر رباط جزي در اينباره ميگويد: «بعثيها روي نماز جماعت خواندن اسرا حساسيت زيادي داشتند. هميشه هم با كابل به جان نمازگزاران ميافتادند. يكبار كه كتكها افاقه نكرده بود و نمازگزاران بدون توجه به سربازان، نماز جماعت ميخواندند، فرمانده بعثي اعلام كرد: «از فردا نمازجماعت خوانها را تيرباران ميكنيم.» رزمندههاي ما كه از اين تصميم شوكه شده بودند با اعتراض گفتند: «به نماز خواندن ما چكار داريد؟ ما هم مسلمانيم. شما هم مسلمانيد». اما بعثيها قبول نميكردند و حرف خودشان را ميزدند. با تمام اين حرفها فرداي آن روز باز هم رزمندههاي ما در صف نماز جماعت ايستادند.آن روز بسياري از اسيران شهيد شدند اما خواندن نماز جماعت را ترك نكردند... ».
- خبرهاي روزنامههاي عراقي را برعكس ميخوانديم
رباط جزي از دروغهاي روزنامههاي عراقي در روزهاي جنگ روايت ميكند
تنها رسانه موثق اردوگاه ما همان راديويي بود كه از نگهباني اردوگاه دزديده بوديم. قبل از اينكه راديو داشته باشيم روزنامههاي عراقي را ميخوانديم. مجبور بوديم، چون رسانه ديگري در اختيار نداشتيم. 3-2 هفته از فتح فاو بهدست رزمندههاي ايراني گذشته بود و ما از همهجا بيخبر بوديم. اين شهر اهميت زيادي براي عراقيها داشت و مدام در روزنامههاي خود مينوشتند تا فاو را داريم پيروزيم. هر روز القادسيه و الثوره را ميخوانديم و اخباري كه مينوشت را باور ميكرديم. يكي ديگر از روزنامههايي كه به زندان ميآمد روزنامه حقيقت بود. اين روزنامه فارسيزبانبود و توسط منافقين چاپ ميشد. در اين روزنامه نوشته شده بود: «ايرانيها گمان ميكنند كه فاو را گرفتهاند اما آنها اشتباه ميكنند چون فقط قسمتي از فاو را گرفتهاند». پس از خواندن اين خبر كمي مشكوك شديم. پيش از اين، همه روزنامهها از گل و بلبل بودن اوضاع فاو و عراق صحبت ميكردند. پرسو جو و تحقيقات ادامه داشت تا اينكه خبر فتح فاو را در يكي از روزنامههاي عراقي خوانديم. در ستون يكي از همين روزنامهها داستاني به زبان عربي و با اين مضمون نوشته شده بود: «يكي از رزمندههاي عراقي خواب فاو را ميبيند. خواب ميبيند همهچيز مانند گذشته است. گوسفندان در فاو چرا ميكنند، شهر چراغاني است و در هر كوي و برزن عروسي. اما وقتي از خواب بيدار ميشود و يادش ميآيداي داد بيداد فاو را كه ايرانيها گرفتهاند از غم و غصه سكته ميكند». با خواندن اين داستان و مقايسه روزنامههاي آن روز و روزهاي پيشين متوجه شديم كه بايد معكوس اخبار روزنامههاي عراقي را باور كنيم نه خبرهايي كه مينويسند را.
- شهادتات مبارك رفيق
قانعي از شهادت عمو رجب و سختيهاي زندگي جانبازان ديگر روايت ميكند
از پرواز عمو رجب غمگين است و اعتقاد دارد عمو رجبهاي اين سرزمين كم نيستند. او در اينباره ميگويد: چند سال از اسارتم گذشته بود كه يك شب براي رفتن به دستشويي از خواب بيدار شدم. دستشويي كه نه. خودمان با گوني و كارتن براي دستشوييهاي اردوگاه در درست كرده بوديم. همين كه از جايم بلند شدم سربازان احاطهام كردند و با زبان عربي گفتند ميخواستي شورش كني. هر چه گفتم: شورش كجا بود. قبول نكردند كه نكردند. نخستين چك را كه خوردم عين خيالم نبود. به كتكهاي اينچنيني عادت كرده بوديم. اما بعد از چند دقيقه مرا به محوطه بيروني اردوگاه بردند و به جانم افتادند. مردهاي غول پيكري كه هيكلهايشان چند برابر من بود ناجوانمردانه كتكم ميزدند. هر ضربهاي كه به گوش و فك و صورتم ميزدند يك متر به اين طرف و آن طرف ميپريدم. نميدانم بيهوش شدم يا نه. فقط يادم مانده بعد از چند ساعت كه چشم باز كردم نه چشمانم بينايي داشت نه گوشهايم شنوايي. فقط سايه ميديدم و لبهايي كه تكان ميخورد. تا 3ماه هم نميتوانستم فكم را تكان دهم. شايد باور نكنيد اما برنج را دانهدانه به دهان ميگذاشتم. بعد همان يك دانه برنج را چند دقيقه در دهانم نگهميداشتم و با كف دو دستم فك و گوشهايم را ميگرفتم و به آرامي برنج را ميجويدم. تا 3ماه با اين شيوه غذا ميخوردم. براي همين وقتي متوجه شدم عمورجب فكي نداشت و مجبور بود با ني غذا بخورد با خودم گفتم خدا به عمو رجب صبر بدهد... حالا هم كه شهيد شده ميگويم: شهادتات مبارك رفيق...».
نظر شما