ترجمه‌ی پگاه شفتی: شاید همیشه به داشتن حافظه‌ای عالی افتخار کرده‌ای، اما این مزیت گاهی به نفعت تمام نشده است. شاید بهتر است از این به بعد به‌جای این‌که به حافظه‌ات افتخار کنی، کمی او را مدیریت کنی. مدیریت حافظه یعنی رهایی از عذاب گذشته.

یعنی هرچه را که دورریختنی است، دور بریزیم و بار اضافی در تمام عمر به‌دوش نکشیم.

 

 

  • او مرا دوست نداشت!

تانیا 13 سال دارد. او می‌گوید: «وقتی پنج سالم بود، یکی از عموهایم از سربازی برگشت. او برای دخترعمه‌ام‌ یک‌عالم سوغاتی آورده بود و برای من فقط یک پیراهن صورتی. هروقت یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم و هروقت عمویم را می‌بینم با خودم فکر می‌کنم او هیچ‌وقت مرا دوست نداشت.»

تانیا دیر یا زود باید با عمویش کنار بیاید. داشتن این خاطره و این حافظه هشت سال است که رابطه‌ی خوب بین او و عمویش را خراب کرده و هیچ فایده‌ای هم غیر از این نداشته است.

تصور برعکس:

فرض کنیم این خاطره خیلی زود از یاد تانیا می‌رفت و هشت سال آن را بر دوش نمی‌کشید. چه اتفاقی می‌افتاد؟

تانیا هروقت عمویش را می‌دید تلخ نمی‌شد. دخترعمه‌اش برای او نه یک رقیب برتر، كه فقط یک دخترعمه بود. عمو هم هیچ‌وقت نقش کسی را پيدا نمي‌كرد که دخترعمه را بیش‌تر دوست دارد.

حالا چه اتفاقی می‌افتاد؟ هیچ، فقط آزار روحی تانیا کم‌تر می‌شد و از بودن در کنار عمو و دخترعمه بیش‌تر لذت می‌برد.

تانیا می‌تواند با این تمرین شروع کند: وقت بیش‌تری را با عمو بگذارند و وقتی فرصت مناسب بود، این خاطره را با عمویش درمیان بگذارد.

 

 

  • ریاضی ترسناک!

سام از ریاضی متنفر است. چون در اولین امتحان ریاضی زندگی‌اش، نمره‌ی خوبی نگرفته و سرزنش شده است. او در مرز انتخاب‌رشته برای ادامه‌ی تحصیل مطمئن است رشته‌هایی را كه درس ریاضی در آن‌ها پررنگ است، انتخاب نخواهد کرد.

یک خاطره‌ی بد، به راحتی می‌تواند آینده‌ی سام را رقم بزند. او به‌طور اتفاقی در یک تورنمنت تفریحی ریاضی شرکت کرده و مقام سوم را به دست آورده است. حالا سام شگفت‌زده شده و تازه بعد از 13سال به استعداد ریاضی‌اش پی برده است.

سام قصد دارد تلاشش را بیش‌تر کند. حافظه‌ی خوب او به‌رغم داشتن یک نیروی محاسبه‌گر عالی، نزدیک بود کار ‌دستش بدهد.

 

 

  • او را از حالت ناخودآگاه بیرون بیاوریم!

بهانه‌ی سارا برای یادآوری خاطرات تلخ این است: «این‌ها ناخودآگاه هستند، وقتی به یادم می‌آیند دست خودم نیست. من که نمی‌توانم به یاد نیاورم. اگر می‌توانستم خوب بود.»

درست است، به‌یادآوردنشان دست خودمان نیست، اما از یاد بردنشان دست خودمان است. به‌همین دلیل است که باید دست به‌کار شویم.سارا نمی‌تواند دروغ‌های صمیمی‌ترین دوستش را فراموش کند. هیچ‌وقت به او این را نگفته، اما زمانی که فهمیده او یک دروغگوست، رابطه‌اش را با او کم کرده و حالا تقریباً اصلاً هم‌دیگر را نمی‌بینند.

شاید این تصمیم درستی باشد. ولی کمکی هم به سارا نکرده است. او حالا به همه ی دوستانش با سوءظن نگاه می‌کند و همین باعث شده با کسی صمیمی نشود. یکی از تکنیک‌هایی که سارا باید با كمك آن این خاطره‌ی تلخ را از یاد ببرد، این است:

به‌محض به‌یادآوردنش ذهنش را متوجه چیز دیگری کند. ممکن است همین عمل باعث شود در طول یک روز بیش‌تر به یادش بیاید، اما هر‌بار که این تکنیک را به‌کار بگیرد، ذهن زودتر یاد می‌گیرد چه‌طور با خاطره‌هاي تلخ مواجه شود.

سارا روزی به‌خودش می‌آید و می‌بیند در مواجهه با دوستش دیگر آزار نمی‌بیند و می‌تواند به‌دیگران به‌راحتی اعتماد کند و دوست صمیمی و تازه‌ای پیدا کند. حالا سارا هم می‌تواند دوست بهتری پیدا کند و هم یادگرفته چه‌طور حافظه‌اش را مدیریت کند.

 

 

  • یک زخم در روح!

اما گاهی خاطرات تلخ آن‌قدر تلخ‌اند که نمی‌شود با این تکنیک‌های ساده آن‌ها را فراموش کرد. مثل از دست دادن یک عزیز و سوگواری بیش از حد برای او. خاطرات تلخی که به یک ترومای روحی (زخم عمیق روحی) تبدیل شده اند و بي‌کمک یک متخصص نمي‌توان از يادشان برد.

اما در این شرایط هم خود شخص نقشي بسیار پررنگ‌تر از بقیه دارد. در درجه‌ی اول این انتخاب اوست که می‌خواهد از شرّ یک زجر روحی خلاص شود یا هم‌چنان آن زخم را در وجودش داشته باشد.

چون اگر انتخابش دومی باشد با کمک هیچ متخصصی مشکل برطرف نخواهد شد.

نینا 14 سال دارد. او از پدرش متنفر است چون در کودکی ترکش کرده است. پدر نینا حالا از دنيا رفته و نینا هنوز او را نبخشیده است.

تنفر از پدر در روح نینا یک زخم عمیق به‌وجود آورده است و او هنوز تصمیم نگرفته مرهمی روی این زخم بگذارد. نینا در 14سالگی بسیار چاق‌تر از هم‌سن و سال‌هایش است و به هیچ مهمانی‌ای نمی‌رود.

او در سال‌روز تولدش شمع روی کیکش را به تنهایی فوت کرد و وقتی اشک‌های مادرش را دید تصمیم گرفت تغییر کند. نينا هنوز نمی‌داند این تغییر را باید از کجا شروع کند، اما حتی از همین حالا هم با این تصمیم احساس جدیدی در نينا شکل گرفته است.

نينا حالا می‌داند که باید این روند را متوقف کند وگرنه زندگی او را متوقف خواهد کرد.