اگر بخواهيم واقعبين باشيم بازيگري هم به گروهي از آدمها ميآيد. ولي اشتراك تمام اين ويژگيها در دو واژه خلاصه ميشود: «خلق كردن»؛ چيزي كه انگار در ذات آدمي است و بدون آن، زندگي معنايي ندارد؛ همين زندگي كه آدمهاي خلاق، در طول تاريخ به آن، معناهاي بيشتري دادهاند؛ خلاق بودني كه نياز به تولد دارد و تلاش.
گاهي اوقات، آدمي بايد خود را ورق بزند يا بنشيند خود و كارهايش را نگاه كند؛ گفتوگوي دو نفره نيز ميتواند سناريوي مشابهي باشد. گوش دادن هم راهكار خوبي است؛ گوش دادن به حرفهاي آدمهايي كه تجربه خلق كردن داشتهاند يا خواندن حرفهايي كه در كتابها نوشتهاند يا در فيلم هايشان گفتهاند و يا در يك اثر نقاشي گنجاندهاند.
همه اثرها، هر چقدر هم از پيش به آنها فكر شده باشد باز هم در لحظه زاده شدهاند. بايد اين لحظهها كشف شوند تا آدمي عميقتر زندگي را بشناسد. آنها كه تجربهاش را دارند، ميگويند، هر از چند گاهي بازخواني يك اثر، درهاي جديدي بر انسان ميگشايد. آدميزاد بايد بنشيند، فكر كند كه ادامه اين اثر چه ميتوانسته باشد.
زيباترين داستانها و فيلمها و تئاترها و تنديسها هم اگر در همين مرحلهاي كه هستند بمانند، در درازمدت بياثر خواهند شد. همانگونه كه اگر در ذهن انساني كه خلقشان كرده ميماندند، ما ديگر به آنها دسترسي نميداشتيم. و چهكسي ميداند اگر نبودند، دنيا به چه شكل درآمده بود؟
«خلق كردن»؛ اين خلق كردن سخت است و همانجاست كه سره از ناسره تمييز داده ميشود. آنجا كه ميبيني گروهي در وسط گودند و يك گروه دور آن؛ همان دستهاي كه صرفا ميگويند: «انجامش بده». بعضيها هم كه خيلي دور ميايستند و بهطور قطع ميگويند: نميشود!
ماجرايي است. بايد به راه افتاد و سبك رفت؛ شروع خلق، شروع خالق شدن است.