دفتر دوچرخه ساكت ساكت بود؛ حتي از كارتپستالهاي رنگيرنگي روي در و ديوار هم صدا در نميآمد كه... يكهو صداي بلندي آمد و در اتاق از جا كنده شد:
«هیچکس از جاش تکون نخوره؛ وگرنه شلیک میکنم...» چند نفر مرد مسلح تفنگهايشان را به طرف ما گرفته بودند و... فقط سكوت به گوش ميرسيد... وترس...!
ولي نترسيد! اينها را كه گفتم يك داستان بود. آخر اين روزها من هم در كارگاه داستاننويسي تابستاني دوچرخه شركت كردهام و ذهنم حسابي خلاق شده. آنقدر خلاق كه دلم ميخواست ورودي گزارش اين دو جلسه را هم با يك داستان شروع كنم.
با نوجوانهاي دوچرخهاي دور هم نشستيم تا بيشتر از داستان بشنويم؛ دریا اخلاقی، کیانا حجتی، اسماسادات رحمتی، راضیه کرمی و لیلا موسیپور.
استاد جلسه هم نويد بود؛ نويد سيدعلياكبر، نويسندهي كتابهايي مثل «آموزش داستاننویسی مامانپیچ برای هیچ»، «كنيزك و پادشاه» و...
اين شما و اين هم برشي از حرفهاي استاد و بچهها!
اولين جلسهي كارگاه داستاننويسي دوچرخه، همزمان شد با تولد راضيه كرمي. البته مادرش فكر همهجا را كرده بود و يك تولدبازي كوچك با يك كيك خوشمزه، پايان كارگاه را شيرينتر كرد.
- يك گوني سوژههاي ريزهميزه!
من: اولين موضوع، سوژهيابي است. ماجرايي كه نويسندههاي تازهكار، دربهدر، دنبالش ميگردند و باتجربهها معتقدند مثل مور و ملخ، روي زمين ريخته؛ فقط بايد خم شوي و آنها را از روي زمين جمع كني!
نويد: هر نویسنده با توجه به سبك داستانی که میخواهد بنویسد، ایدههايش را پيدا ميكند. مثلاً اگر میخواهد داستان خیالی بنویسد، تجربههاي شخصياش در سوژهیابی نقش کمتری خواهند داشت.
استفاده از حواس پنجگانه هم میتواند برای این کار مفید باشد. البته باید توجه داشت دقتی که در هنگام استفاده از این حواس داریم، باید در هنگام نوشتن هم همراه ما باشد؛ چرا که ما بايد با استفاده از کلمهها، حواس خواننده را هم درگیر کنیم.
البته دغدغهی فكري ما هم برای پیداکردن سوژه مهم است. مثلاً «چارلز دیکنز»، هميشه نگران كودكان بيسرپرست بود و بهخاطر همين، دربارهي آنها هم داستان مينوشت.
اسما: من برای سوژهیابی داستانهايم، از اتفاقهاي اطراف و دغدغههای ذهنیام کمک میگیرم. البته مشکلم این است که خیلی وقتها، دغدغههایم برای دیگران جذاب نيستند.
نويد: اگر نویسنده در هنگام نوشتن داستان، هنرمندانه عمل کند، این مشکل خودبهخود حل میشود و هر خوانندهای با اثرش ارتباط برقرار میکند.
لیلا: شاید فقط یک بند از داستانم مربوط به تجربیات خودم و اطرافیانم باشد و بقیه را خودم ادامه میدهم. اما نميدانم چهطور میتوان داستان کسی را نوشت که ماجراهاي زندگياش را خودت تجربه نكردهاي؟
نويد: لازم نيست زندگي ديگران را تجربه كني. این كمبود را با تحقیق يا مصاحبه ميتوان حلکرد. گاهی هم قدرت تخیل نویسنده به حدی است که این مشکل را حل میکند.
كيانا: من از دفترچهی یادداشت روزانهام کمک میگیرم.
نويد: این یکی از بهترین روشهای تقویت مهارت نوشتن است. اکثر نویسندگان، مخصوصاً نویسندگان انگلیسیزبان، مثل «آگاتا کریستی»، از این روش استفاده میکردند.
راضیه: سوژهیابی برای من این طور است که مثلاً شکلاتی را میخورم و داستان کودکی را مینویسم که پول خرید شکلات را ندارد.
نويد: دقیقشدن در ماجراهاي اطرافمان، کمک بزرگی به نوشتن داستان میکند. مثلاً «گابريلگارسيا مارکز»، با خواندن روزنامه به سوژههايش میرسید. یا شاعری را میشناسم که با دیدن نوشتههای روی سنگ قبرها به ایده میرسيد.
بهطور کلی میتوان گفت زیاد نوشتن و زیاد خواندن، درس اول و ضروری برای نویسندگی است.
- گرههاي پيچواپيچ!
من: حالا من يك سوژهي باحال در جيبم دارم و كلي دلم براي نوشتن يك داستان قشنگ، تاپتاپ ميكند. تكليفم چيست؟
نويد: بعد از انتخاب سوژه، تمرکز نویسنده روی ايجاد «گره» و «زبان» داستان خواهد بود. گره، همان آشفتگي داستان است، همان علامت سؤال، همان قلاب! كه اگر با زبان جذاب و شگفتانگيز بيان شود، «تعليق» ايجاد ميكند.
من: و تعليق يعنيچه؟
نويد: تعلیق در داستان به معنی کشش داستان است؛ همان عاملی که خواننده را وادار میکند داستان را تا پايان ماجرا دنبال كند. اما پيشنهادم اين است كه از گره يا زباني غيرعادي و شگفتآور استفاده كنيد. گره يا زباني كه مخاطب را يكهو غافلگير كند.
مثلاً داستانی را تصور کنید که به توصیف حالوهوای یک کلاس درس معمولي میپردازد و همهچیز عادي است. تا اینکه درِ کلاس به صدا ميآيد و معلم در را باز ميكند. حدس ميزنيد پشت در چه كسي باشد؟ مثلاً يك دانشآموز، معاون مدرسه، مدير!
اين اتفاقها همه عادي است. اما معلم با يك اسب مواجه شود، چهقدر شگفتانگيز است. آن هم اسبي كه از معلم درخواست ميكند او را سر كلاس بپذيرد چون تصميم دارد باسواد شود.
البته باید توجه داشت که لازم نيست تعليق، حتماً تخيلي و دور از ذهن باشد. گاهي ماجراهاي طنز یا توصیفهاي شاعرانهای مخاطب را همراه داستان ميكند كه اين هم تعليق محسوب ميشود. مثل ماجراهاي بامزهاي كه در داستان «كباب غاز» محمدعلي جمالزاده اتفاق افتاد.
- ايستگاه وحشت!
تمرین: ماجراي يك روز پاييزي را تعريف كنيد كه در محوطهي يك ايستگاه اتوبوس برايتان رخ داده؛ و سعي كنيد در اين داستان كوتاه، از تعليق استفاده نماييد.
دريا:
سوز پاییز محکم توی صورتم خورد. خواستم بنشینم؛ اما صندلی نه سرد بود و نه گرم. اگر مامان اینجا بود لابد کلی غر میزد که این چه ایستگاهی است؟
صدای عطسهی دختری که به میلهی ایستگاه بدون صندلی تکیه داده بود لابهلای صدای برگها گم شد. گاهی سرش را از موبایلش بلند میکرد و به پاییز و اتوبوسی که انگار قرار نبود بیاید لعنت میفرستاد...
پسر جوانی که كمي آنطرفتر ايستاده بود، آه بلندی کشید و به برگها خیره شد و دوباره چیزهایی در دفترش نوشت. لابد دربارهي پاییز شعر میگفت. اما قافیههایش انگار یخزده بودند.
چشم که از شاعر برداشتم. هنوز اتوبوس نیامده بود. يكهو صداي عجيبي آمد. سرم را بهطرف صدا چرخاندم. آنطرفِ خیابان، يك بشقابپرندهي بزرگ با آسفالت برخورد کرد و...
راضيه:
اَه. هيچوقت سرموقع نميرسند. اتوبوسهاى مسخره! هرروز كه خسته وكوفته ازمدرسه برميگردم، بايدسه ساعت اينجا منتظربمانم... بالأخره اتوبوس ميآيد. صدايي ميشنوم: «سوار نشو!»
برميگردم وپشت سرم را نگاه ميكنم. كسى نيست. پس صدا ازكجا بود؟! به خودم كه آمدم، اتوبوس رفته بود و من همچنان درايستگاه ايستاده بودم. باد با نمنم باران قاطى شده است. بوى عطر آشنايى را حس ميكنم.
باز برميگردم وپشت سرم را نگاه ميكنم.كسى نيست. اما بو، بويي آشنا است. من با اين بو زندگى كردهام. خودش است، خودش! اما او كه مرده بود...
اتوبوس دوباره ميآيد. سوار ميشوم. اين دفعه كسي صدايم نميزند. از شيشهي اتوبوس، ايستگاه را نگاه ميكنم. انگار خودش است. خودش! دست بهسينه، تكيه داده به ديوارهي ايستگاه. به من لبخند ميزند... اما او كه...
اسما:
دستی از داخل اتوبوس به سمت من دراز می شود. از او کمک می گیرم و سوار می شوم. یک پیرزن است. قیافهاش آشنا است؛ اما نمیشناسمش. میگوید: «حواست کجاست دختر؟ همیشه حواست پرته ها!»
می پرسم: «شما از کجا میدونی؟» به پنجره زل میزند. بعد از مدتی میگوید: «شبها دیر نخواب؛ زود پیر میشی ها اسما!» آب دهانم را قورت میدهم. از کجا میداند من شبها دير ميخوابم؟ اسمم را هم كه ميداند... ميترسم. ميخواهم پياده شوم...
ليلا:
کیفم را از دوشم پایین میاندازم و روی یکی از صندلیهای ایستگاه مینشینم. صندلی سرد است و تنم را ميلرزاند. دلم میخواهد روی همین صندلی با تمام سردیاش دراز بکشم.
یکدفعه صدای بوق ماشینها بلند میشود و... جيغ! ميترسم. دختر بچهای یک لنگهپا، وسط خیابان میدود و جيغ ميكشد. ترس از چشمانش میریزد. لنگهدمپایی قرمزی وسط خیابان برق میزند. دختر سرگردان لابهلای چرخها ميرود تا...
- داستانهاي باشخصيت!
نويد: هر داستاني با شخصيت است. يعني يك شخصيت محوري، در آن به چشم ميآيد يا حداقل يكنفر بهعنوان راوي، آن را نقل ميكند كه همان راوي، خودش ميتواند شخصيت داستان باشد.
بنابراین بايد گفت شخصیتپردازی، مهارتی است که هر نویسندهای باید آن را كسب كند. اما هر داستان علاوه بر شخصيت اول، ميتواند شخصيتهاي فرعي ديگري هم داشته باشد تا در پيشبرد داستان، كمك كنند.
بد نيست بدانيد داستانهایی که به كشف جذابيتهاي دروني شخصیتها میپردازند، فرصت کمتری برای افزایش تعداد شخصیتهای داستان خود دارند.
یکی از روشهای معمول برای شخصیتپردازی، فهرستكردن ويژگيهاي شخصيت اول داستانمان است. فهرستي كه بعضي از نويسندهها آن را جلوي ميز كارشان ميچسبانند تا ويژگيهايش را فراموش نكنند.
اين فهرست تا ميتواند بايد دقيق و جزئي باشد. از مواردي مثل فرهنگ، خانواده، ملیت، مذهب گرفته تا شمارهي كفش و عاشق تهديگ ماكارونيبودن و... حتي مشخصشدن عادتهاي خاص، تكيهكلامها و... در ويژهكردن شخصيت نقش مؤثري دارند.
همهی ویژگیهایی که روی شخصیت اثرگذار است بايد در اين فهرست باشند.
در این بین باید توجه داشت شخصیتی که خلاف عادت معمول رفتار میکند، احتمالاً شانس بیشتری برای جلبتوجه دارد. مثلاً خواننده احتمالاً دوست دارد ماجراهاي يك قاتل حرفهاي را دنبال كند تا كارمند تازهكار يك بانك!
- تكليف عنكبوتي!
تمرین: فرض كنيد دختر نوجوانی تصمیم دارد عنکبوتی را در کفش معلمش پنهان کند. شخصيت او را به تصوير بكشيد.
راضيه:
مامان مريم ميگه خدا به مامان و باباش رحم كرد كه اين دختره، پسر نشد؛ اگه پسر ميشد شهر رو به آتيش ميكشيد و... ازبس كه توكوچه بازى ميكرد...
دريا:
همیشه موهایش کوتاهِ کوتاه بود. انگار سرش به موی بلند حساسیت داشت. کتونیهای سفید چرک و کلاه پسرانهای که همیشه کج، روی سرش می گذاشت توجه همه را جلب میکرد. هروقت خانه نبود،لابد مشغول سنگزدن به گنجشکها بود يا گرفتن خرچنگها...
اسما:
میم ساکت بود. اصلاً نمی خندید. به ندرت حرف میزد و مدام سرش را روی میز میگذاشت. یک روز جوری به سؤال معلم جواب داد که آدم حس میکرد میتواند به معلم درس بدهد. تا آن روز كه توي كفش معلم، آن جانور را گذاشت...
ليلا:
خانم رحیمی تخته را پاک میکند. هوس میکنم آدامس خرسیام را باد کنم که خانم رحیمی داد میزند: «مهدوی! چند بار بگم کلاس جای آدامسجویدن نیست، بچهها به من زل ميزنند...