كلاس نقاشی میرم و موسیقی و خیاطی. وای! باشگاه هم باید برم. زبان رو چیکار کنم؟ باید دوچرخه و اسکیت هم بخرم. تازه! بايد درس هم بخونم که تو زمستون بشم شاگرد زرنگ کلاس!
چه بریم كلاس خیاطی چه نریم، یا هرکلاس دیگه بريم يا نريم، هر چهقدر هم سرمون شلوغ باشه، میریم باشگاه تا هیجانی داشته باشیم و با حسرت توی زمستون درس نخونیم.
اون روز یهربع به پایان کلاس مونده بود و همه داشتند از ثانیهثانیهی لحظههاشون استفاده ميکردند كه مربی سوت پایان رو زد تا همه برن لباس بپوشند. انگار یهدفعه، یه بمب افتاد وسط بچهها. همه شل شدند و آه و ناله رو شروع کردند.
وای! خسته شدم! جون ندارم تا خونه پیاده برم...
حال من و دوستم رو باید میدیدین. وقتی اومدیم بیرون، آفتاب دقیقاً میخورد وسط سرمون. اون لحظه هردومون آرزو میکردیم یه فرقون بیاد ما رو با خودش تا دم خونههامون ببره. اگه یه یخ در بهشت یا دستكم یه ليوان آب خنکم بود كه واي...!
بالأخره ما بدون فرقون و یخ در بهشت رسیدیم خونه. الآن هم بيشتر تابستون گذشته و هنوز هیچ کاری نکردیم.
بايد حواسمون رو جمع کنیم تا همهاش نگذره. وای رفت! برم بگیرمش!
مهشید مختارشاهی
14 ساله از اندیشه
تصويرگري: اليكا عباسزادگان، 15 ساله از تهران