تاریخ انتشار: ۷ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۹:۱۶

همشهری دو - مریم کریمی: گروه‌های تلگرامی را باز می‌کردم و یک متن از ‌پیش‌نوشته شده را برای اعضا می‌فرستادم؛ «رفقا، دکتر غددی که بیمارستان دولتی عمل کنه یا دستش تو کار خیر باشه می‌شناسید؟»

دختر سيمين‌خانم، سرطان تيروئيد دارد. اين را يكدفعه فهميديم. سيمين‌خانم، زن سرايدار ساختمان، يك روز آمد پيشم و گفت: «شما جواب اين آزمايش را مي‌توانيد بخوانيد؟» دخترش را برده بود دكتر غدد و بعد برده بود يكجور سونوگرافي و بعد دكتر سونوگرافي تعجب كرده بود و پرسيده بود كه چطور دكتر غدد زودتر نفهميده توي گلوي اين دختر اين ‌همه گره است؟ سيمين‌خانم از همان اولش به دلش بد افتاده بود. چند روز منتظر جواب آزمايشي بود كه تكليف مريضي دخترش را معلوم مي‌كرد. آن روز بي‌حرف‌و‌سخني برگه آزمايش را داد و رفت.

به همسرم گفتم كه معمولا اينجور جواب‌ها را مي‌شود جست‌و‌جو كرد. جست‌و‌جو كرد و گفت: «خودت بيا ببين. انگليسي تو بهتره. من فكر كنم سرطانه. بدخيمه». نخواستم ببينم. زنگ زدم به سيمين خانم و گفتم: «بيا جواب آزمايش را ببر چون ما نفهميديم توش چي نوشته». آمد دم در خانه. نامطمئن نگاهم كرد و گفت: «بهم بگو مادر. هر چي هست بگو». گفتم كه براي فهميدن جواب آزمايش فقط انگليسي خوب نياز نيست. كسي كه مي‌خواهد آزمايش را بخواند بايد دكتر باشد. دروغ نگفتم. تا آن روز چندباري شده بود كه نتيجه‌ آزمايشي را جست‌و‌جو كرده و اشتباه فهميده بوديم چه مي‌گويد.

سيمين‌خانم چند روز بعد خسته و درمانده از پيش دكتر آمد و گفت: «بدخيمه». من دوباره نشستم پشت لپ‌تاپ و گفتم: «سيمين‌خانم، انگار سرطان قابل‌درمانيه. نوشته بيشتر مريضا درمون مي‌شن». كم مانده بود بگويم: «نوشته نگران نباشيد». اما حوصله دلداري دادن بيشتر نداشتم. خودم هم به‌هم ريخته بودم از اين آواري كه ريخته بود روي سر سيمين‌خانم. كم‌حرف شدم و او زود رفت خانه‌اش.

هيچ‌كدام از دوستانم دكتري نمي‌شناختند. صبح پيام را به همه رسانده بودم و تا عصر خبري نشده بود. نشسته بودم روي مبل و چاي داغ را گرفته بودم دستم و براي سيمين‌خانم و دخترش گريه مي‌كردم. پزشك جراح را توي راهروي بيمارستان ديده بودند فقط. خودش با آنها حرف نزده بود. كار داشت و زود رفته بود. دستيارش به آنها گفته بود دكتر تا چند روز ديگر يك سفر خارجي مي‌رود، بستري‌اش كنند شايد رسيد ميان عمل‌هايش اين يكي را هم عمل كند. دلم مي‌خواست بلد بودم برايشان كاري كنم؛ دكتر بودم، وزير بهداشت بودم، يك چيزي بودم كه قدمي برمي‌داشتم براي آدمي كه از مال دنيا يك دختر دارد و يك شوهر. قند را گذاشتم توي دهنم و به موبايلم نگاه كردم. از هيچ‌كس خبري نبود. من يك آدم معمولي بودم كه فقط مي‌توانست سكوت كند و گريه كند و ماتم بگيرد. چكار بايد مي‌كردم برايش؟ قيافه‌ اين روزهاي سيمين‌خانم آمد جلوي چشم‌هايم. چقدر خسته و درمانده بود. نه دكتري بلد بودم و نه در اين دنيا كاره‌اي بودم. فقط مي‌توانستم دوتا استكان چاي بريزم، بروم بنشينم در اتاق كوچكشان و چند دقيقه‌اي بخندانمش. لابد اين روزها آنقدر نااميد است كه يك دلداري كوچك هم دلش را روشن كند. آدم يك وقت‌هايي آنقدر حالش بد است كه منتظر است از دهان يكي حرف اميدواركننده بشنود تا آن كلمات را به فال نيك بگيرد. آمدم بلند شوم بروم طرف آشپزخانه. صداي موبايلم را شنيدم. يك پيام آمده بود. يكي از دوستانم برايم نوشته بود: «دايي من دكتر غدده تو يه بيمارستان خوب دولتي. گفت فردا برن كه ببيند‌شون. اسم‌شون چيه؟»