انگار هوا با گرمایش تنبلم كرده است. اگر صداها حس آدمها را میفهميدند، شاید الآن صدای «پاشو پاشو تنبلی بسه!» به گوشم میرسید.
از اینهمه نشستن و فکرکردن حوصلهام سر رفته. بالأخره از جا بلند میشوم و تلویزیون را خاموش میکنم و کنترل را با شدت پرت میکنم روی بالش. از این نوع پرتکردن خوشم میآید؛ امن و بیخطر. یاد کامواهایم میافتم که توی انباری است. شاید بافتنی حوصلهام را سرجایش بیاورد.
میروم توی حیاط مجتمع که تهش انباری است. توی راهپله چشمم میخورد به لنگهکفشی که انگار به زور چپانده شده پشت جاکفشی. چیز زیادی ازش معلوم نیست، فقط رنگ زرد چرکمردهای ديده ميشود.
کنجکاو میشوم و نوک پنجهي کفش را میکشم بیرون. کفش را اینور و آنور میکنم تا به قول دایی آنالیزش کنم . پنجهاش كثيف است. فکر میکنم کسی که این کفش را میپوشید، زیاد ازش کار میکشید. پشت کفش هم زرشکی است.
با خودم فکر میکنم چه کفش جیغی! کفش را برمیگردانم كه تهش را هم ببینم. اااااییی! کفش را پرت میکنم گوشهي راهرو! یک مارمولک گنده تهش له شده! هزار تا فکر مختلف همزمان به سرم هجوم میآورند:
شاید کار همسایهي بالایی است كه از اولش با ما چپ بود... شاید کار داداشم است... شاید کار... به کفش مارمولکی زل میزنم.
- سلام همسایه!
از جا میپرم. همسایهي پایینیمان است؛ به شدت فضول و زیرآبزن! نمیخواهم بفهمد از مارمولک میترسم.
- سلام، خوبید؟ ااامم... کاری داشتید؟
لبخند کشداری میزند و میگوید: «نه عزیزم! صدای جیغ شنیدم، گفتم شاید اتفاقی افتاده. چیزی شده؟»
- نه. چیز خاصی نبود. شما بفرمایید.
خیال رفتن ندارد: «آها باشه. راستی دیروز چیکار میکردی تو حیاط؟ آخه چند روزیه آشغال پفک و چیپس تو حیاطه. مال تو که نیست؟ آها، راستی، انگار پول شارژ رو ندادين؟»
حوصلهام سر میرود. کفش را از روی زمین برمیدارم و به طرفش میگیرم.
- این مال شما نیست؟!
چشمش که به مارمولک لهشده میافتد، جیغ میزند و فرار ميكند. آخیش! چهقدر حرف میزد! کفش را میاندازم وسط راهرو و برمیگردم توي خانه. اصلاً بیخیال بافتنی!
نیکیسادات دادگستر، 15ساله از تهران
رتبهي سوم مسابقهي «كفشهايت كو؟»
عكس: فاطمهسادات لطفي، 16 ساله از تهران
رتبهي سوم مسابقهي «كفشهايت كو؟»