كله سحر افتادم به جونش. گريهش رو به زور بند آوردم.»؛ اين را به آيدا گفتم. مكثي كرد و بيآنكه چيزي بگويد، برگشت سمت سماور تا چاي بريزد. چهرهاش در هم كشيده شد. همانطور كه داشتم نان ميخوردم به اين فكر كردم كه كجاي حرفم بد بود كه اينقدر ناراحت شد. گفتم: «بهنظرم آدم بايد كار فني بلد باشه. نبايد واسه يه چكه كردن شير آب رفت سراغ تعميركار. تعميركاراگه ناوارد باشه، مياد شير آب رو درست كنه يهو بعدش آدم مجبور ميشه كل زيرساختهاي آب و فاضلاب كشور رو تعمير كنه». لبخند كمرنگي زد و ليوان چاي را گذاشت جلوام. من اين لبخند كمرنگ را هم ميشناسم؛ يعني هنوز حرف قبليام مشكل دارد. چارهاي نبود، بايد ميپرسيدم چرا ناراحت است. پرسيدم، چيزي نگفت.
داشتم آماده ميشدم كه بروم سر كار اما همانطور به جملههايم فكر ميكردم. به اينكه كجاي حرفهايم ناراحتكننده بود. سوار تاكسي شدم. پشت راننده نشسته بودم. خانم ميانسالي چند متر بعد از سوار شدنم، سوار تاكسي شد. هنوز چند قدمي راه نرفته بوديم كه تلفن همراهش زنگ خورد و جواب داد. با ترس و نگراني گفت: «عمو؟ امكان نداره».
و بعد تلفن از دستش افتاد روي كيفش. معلوم بود كه بياندازه غمگين است. بعد صورتش را بين دو دستش گرفت. كمي به همان حال ماند و بعد انگار بخواهد خودش را جمع و جور كند، به روبهرو خيره شد. راننده كه پيرمردي مهربان بود، با احتياط به خانم ميانسال گفت: «اتفاق بدي افتاده دخترم؟» با نجابتي كه سعي در پنهان كردن بغضش داشت، گفت: «عموم فوت شد». پيرمرد مهربان هم آرام گفت: «گريه كن دخترم». خانم جوان انگار راحت شدهباشد. صورتش را بين دستانش گرفت و اين بار شانههايش به آرامي تكان خورد. از تاكسي پياده شدم و به اين فكر ميكردم كه «گريهاش رو به زور بند آوردم» چقدر ميتواند جمله ناراحتكنندهاي باشد.