تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۷:۰۸

همشهری دو - محمود‌ قلی‌پور: آقارضا گفت: «حالا که امسال قرار نیست کسی حج برود، بهتر است بعد نماز جمع شویم و از خاطرات حج برای همدیگر تعریف کنیم». حاج‌آقا حمیدی سری تکان داد و گفت: «ایده بسیار خوبیه».

آقا رضا قرار بود امسال برود حج يا به قول خودش قرار بود «حاج برود» نشد. خودش مي‌گويد: «مگر مي‌شود ناراحت نباشم اما عزت خودم، عزت هموطنم، عزت كشورم به همين راه كه مي‌روم، نزد خدا از حج مهم‌تر است».

آقارضا راننده تاكسي است. همسرش، مهري‌خانم به مادر گفته بود: «پول حج‌مان را رضا هزار تومان، هزار تومان از دنده و كلاچ‌كردن با ماشينش درآورده است». مادر دلداري‌اش داده بود كه خود آقارضا هم مي‌داند، شما هم مي‌دانيد كه اگر با خفت برويد حج، سربلند نخواهيد بود. مهري خانم، اشك‌هايش را پاك كرده بود و گفته بود: «به رضا گفتم، قسمت اگر باشد خدا خودش راه مكه را براي‌مان باز مي‌كند».

نشسته بودم يك گوشه و مي‌ديدم كه آقارضا آن رديف اول، توي مسجد چطور محو تماشا و غرق خاطره‌هايي است كه مردم از حج‌رفتن‌شان تعريف مي‌كنند. يكي از اهالي محل تعريف مي‌كرد: «وقتي رسيديم به مكه، رفتيم وضو گرفتيم و گفتم من كاري ندارم ساعت چند است، من بايد بروم كعبه را تماشا كنم. حدود ساعت دوي شب بود كه رسيديم به كعبه. هنوز در مسجدالحرام بوديم و چشم‌ام به كعبه نيفتاده بود كه همين حاج‌آقا حميدي، دستم را گرفت و گفت: چشم‌هايت را ببند، اجازه بده بقيه راه را من ببرمت. وقتي گفتم، چشمت را باز كن».

آقارضا نگاهي به حاج‌آقا حميدي انداخت و لبخندي زد. لبخند آقارضا در آن لحظه بيشتر شبيه لبخند كودكي بود كه ماجراي شگفتي را مي‌شنود. راوي ادامه داد: «حاج‌آقا بعد چند دقيقه گفت، چشمت را باز كن. چشم‌ام را باز كردم». راوي به گريه افتاد. از گريه او آقارضا دست روي چشم‌هايش گذاشت، شانه‌اش لرزيد و بعد راوي ادامه داد: «من چيزي رو ديدم و حس كردم كه تا اون لحظه نفهميده بودم». آقارضا بي‌اختيار گفت: «چي؟» مردي كه ايستاده بود و خاطره تعريف مي‌كرد به فكر فرورفت، نگاهي به حاج‌آقا حميدي انداخت و وقتي سكوت حاج‌آقا را ديد، سمت جمعيت نگاهش را چرخاند و بعد مكثي گفت: «براي نخستين بار احساس كردم كه انسان چقدر عزت دارد».

مجلس تمام‌شده بود و همگي داشتند سمت خانه مي‌رفتند. آقارضا در ماشين قديمي‌اش را باز كرده بود و داشت سوار مي‌شد. صدايش كردم و گفتم: «خونه مي‌ري آقارضا؟» گفت: «نه، مي‌روم چند تا مسافر بزنم. مي‌خواهم خاطره امشب را برايشان تعريف كنم. مي‌خواهم حال خوبم را در شهر پخش كنم».