سفارش گرفتنش شيوه خاص خودش را داشت. يكي دو ساعت بعد از اينكه با او تماس ميگرفتند پيدايش ميشد. كلاه كپ كهنه و رنگورورفته را در دستش مچاله ميكرد و با چشمهاي ريز و تيزبينش به اطراف نگاه ميكرد. اگر ميخواستي درباره جهت نور و سايه و گياههاي مورد علاقهات حرف بزني دست هميشه خاكآلودش را بلند ميكرد، يعني بايد ساكت بماني تا خوب دور و برش را نگاه كند. بعد دستش را ميآورد پايين و به حرفهايت گوش ميكرد. ميگفت كاج مطبق به درد اين پاسيو نميخورد. ميگفت پاپيتالها را كجا بكاري كه خوب رشد كند. پيشنهاد ميكرد در آن تكه از باغچه كه آفتاب ميخورد پيچ امينالدوله بكاري.
فرداي آن روز، با گياهها پيدايش ميشد، گلدانها را پشت موتور سهچرخه كهنهاش بار ميزد و ميآمد. خودش گياهها را ميكاشت. خودش براي نخستين بار به آنها آب ميداد و تا وقتي كه كارش تمام بشود خيلي كم حرف ميزد. دلبسته گياههايش بود. وقتي كار كاشتن تمام ميشد چند دقيقه ميايستاد و به باغچه نگاه ميكرد. استكان چايي كه برايش ريخته بودند سرد ميشد و او دستش را به برگها ميكشيد و خاك پاي گلدانها را با دست محكم ميكرد. قبل از رفتن نگاه ديگري به باغچه ميكرد و ميرفت. نميدانم اسم شغلش چه بود، پيك يا باغبان يا يك عاشق قديمي كه دستش سبز بود و حال خوب را با يك موتور سهچرخه قديمي در شهر خاكآلود پخش ميكرد.