کسی به من میگوید هزار در از دل این آبیِ خیالانگیز گشوده خواهد شد. وقتی شکوه بیکران بالای سرم باشد به نشانهی تعظیم سرم را بالا میآورم.
سرم را رو به آسمان بالا گرفتهام. پرندههایی را ميبينم که آن دورها پرواز میکنند. کسی در دلم میگوید پیغامآورند. آنها هم میدانند روزی زیبا در راه است که از هزار در گشودهی آسمانش هزار دعا اجابت میشود.
راستی پرندهها در حین پرواز چه چیزی با خود میبرند که دلم بیقرار میشود از تماشایشان؟ شاید کسی که از آن بالا فرا میخواندشان میان کولهبارشان امانتی گذاشته است. من بار این امانت را احساس میکنم و دلم بند نمیشود. سلام اي دلهای بیقرار!
- من همسایهی عرفات هستم
از ظهر دل توی دلم نیست. شوق عجیبی دارم. از آن شوقهایی که گاهی شبانه سراغم میآید و تا نیمههای شب بیدارم نگه میدارد. حالم بهتر از روزهای گذشته است.
من در عرفات نیستم. من در این سرزمین والا نیستم. همین جایم. پشت پنجرهی خانه. اما دلم در عرفات است.
میدانم این شوق شگرف تا بعد از غروب آفتاب ادامه خواهد داشت. این خورشید همان خورشیدی است که حالا روی عرفات میتابد و این آسمان که به احترامش سرم را بالا گرفتهام همانی است که دعاها و نیایشهای پیچیده در عرفات را میشنود.
شاید آن هزار پنجره که احساس میکنم به رویم باز شدهاند از لطف خدا خدا کردنهای اهالی امروز عرفات است. من، زائر از راه دور مکه، من همسایهی عرفاتم.
چشمم همچنان بیقرار به سوی گوشه گوشهی آسمان میچرخد: اللَّهُمَّ یَا شَاهِدَ کُلّ نَجوَی...1 این دعا چهقدر برازندهی حال و هوای حالاي من است.
من تو را با همین دعا صدا میکنم. امامان هم در این روز تو را با همین لحن، مخاطب نیایشهایشان کردهاند. من با کلمات آن بندههای ناب تو، تو را میخوانم. سلام حضرت اجابت!
- ابراهیم، ایمان بود
لَن یَنَالَ اللهَ لُحُومُهَا وَ لَا دِمَاؤُهَا وَلَکِن یَنَالُهُ التَّقوَی مِنکُم کَذَلِکَ سَخَّرَهَا لَکُم لِتُکَبِّروا اللهَ عَلَی مَا هَدَاکُم وَ بَشِّرِ المُحسِنِینَ
هرگز نه گوشت و نه خونهای آنها به خدا نمیرسد. آنچه به او میرسد تقوا و پارسايی شما است. اینگونه، خداوند آنها را به تسخير شما درآورده تا او را بهخاطر هدایتتان بزرگ بشمارید و نیکوکاران را بشارت ده. (سورهي حج، آیهی 37)
بعضی از کتابها هستند که بعد از اینکه تا آخرین صفحه میخوانیشان، بعد از اینکه میدانی تمام شدهاند، تازه شروع میشوند. شروع میکنند به ریشه دواندن در جانت و در ذهنت مدام سطرهایی از آن می چرخند.
کتابی خواندهام که تردیدها و دلنگرانیهای نویسندهاش عجیب به دلم نشست. داستان، روایت ایمان حضرت ابراهیم(ع) بود2. نویسنده شرح میداد چهطور ایمان، ابراهیم(ع) را سراپا تسليم تقدیر و خواستهی خدایش ميسازد و چهطور او را در مقابل خدا سربلند میکند.
داستان قربانی کردن فرزند، داستان سردرگمیهایی که در آن شرایط سراغ هر کسی میآمد جز ابراهیم. ابراهیم(ع)، ایمان بود و از ایمان انتظار معجزه میرود. خدا با ایمان ابراهیم، معجزهی شهود را نشان داد.
خدا از ابراهیم(ع)، فرزندش را نمیخواست، گوشت و خون نمیخواست. خدا ایمان بندهاش را میخواست. اینکه ایمان میگوید تا آخرش برو اگر میدانی درست است؛ خدا این رفتن تا آخر را از ابراهیم میخواست و ابراهیم که دلش با خدا بود، رفت.
همین، این دل تا انتها رفتن بود که او را ابراهیم کرد. سلام حضرت ایمان!
- پلی میان دو ایمان
فردای این غروب باشکوه، عید است. عیدی که یادآور ایمان ابراهیم(ع) است. گاهی به هماهنگی مبهم این دو روز با دو روز باشکوه دیگر فکر میکنم، نهم و دهم ذیالحجه. دو روز عظیم که شوق بودن در آن، خواب شب را از سرم میپراند.
درست یک ماه بعد حادثهی والای دیگری تکرار میشود. نهم و دهم محرم، تاسوعا و عاشورا. چه ارتباطی میان روزهای نهم و دهم این دو ماه هست؟
من از این روز زیارت عاشورا میخوانم و در دلم ایمان ابراهیمی را با ایمان حسینی در هم میآمیزم. به ابراهیم(ع) و حسین(ع) توسل میکنم تا به كمك نزديكي به آنان و درك ايمانشان، رستگار شوم.
- آنطور میشود که باور دارم
هنوز صدا در سرم میچرخد. به ایمان فکر میکنم. به اینکه از روایت قربانی کردن اسماعيل(ع) و دل به دریا زدن ابراهیم(ع) چه چیزی درک میکنم. به اینکه ایمان همیشه اوضاع را رو به راه میکند.
نهتنها ایمان به خدا. بلكه ایمان به کاری که انجام میدهم، به راهی که انتخاب کردهام و به زندگی و تمام دغدغههایم. ایمان یعنی باور محض. همیشه همه چیز آنطور میشود که باور میکنم.
به عرفه فکر میکنم که شاید مقدمهی ایمان باشد. لابد همین است. با دعا و نیایش شروع میشود. با خدا خدا کردن و بیقراری ادامه پیدا میکند و در انتها به ایمان میرسد.
من تا غروب آفتاب روز نهم دعا میکنم. حالا این غروب، پایان نیست؛ پیش زمینهای برای آغاز است. فردای این روز، عید قربان است. فردا انقلابهای روحیام آشکار میشوند و حالم از همیشه بهتر خواهد بود.
- نجوایی برای شناخت
راستی پرندهها در حین پرواز در گوش هم چه میگویند؟ من حس به دریا زدنهایشان را لمس میکنم. شاید از درهایی حرف میزنند که در آسمان باز شده است.
در این روز، روز «شناخت»، در سرزمین مکه، آن بُعد ایمانم را به من بشناسان که با بودنش حالم خوب میشود. میدانم خواستهام از یکی از درهای باز، بالا خواهد رفت. سلام حضرت تمام نجواها!
1. خدايا، ای شاهد اسرار نهان
2. ترس و لرز، اثر سورن کییرکگارد