ماهی هم انگار سارا را شناخته بود. سارا که می آمد، او هم به شیشه نزدیکتر میشد و لبهای نارنجیاش را به شیشه میچسباند و سارا را نگاه میکرد.
مامان از آشپزخانه بیرون آمده بود و قربان صدقهی سارا میرفت. هنوز دو دقیقه تا شروع برنامهام مانده بود. سرم را چرخاندم و به خواهر کوچولویم نگاه کردم.
چشمم به ماهی افتاد و با خودم فکر کردم: تا خرداد که سه ماه. تیر و حالا هم که مرداد است... بلند داد زدم: «مامااااان، میگم ما این ماهی رو پنجماهه داریما!»
مامان که به آشپزخانه برگشته بود، سرش را بیرون آورد: «خب که چی؟»
- خب، اینکه چرا نمیمیره؟
- وااا؟چه حرفها! جات رو تنگ کرده؟ چیکار به اون داری؟
- هیچی... همینجوری!
سرم را که چرخاندم، یک سوسک سیاه و زشت و بدترکیب از جلوی مبل روبهرویی دواندوان رد شد... چنان جیغی کشیدم که بشقاب از دست مامان ول شد و شترق، شکست. پریدم و ایستادم روی مبل.
- اونها... اونجاس... وای... مامان بدو..
مامان طی یک عملیات جانانه سوسک بدترکیب را هلاک کرد.
شب که بابا آمد، مامان ماجرا را تعریف کرد. قرار شد بابا سم بخرد و خانه را سمپاشی كند و ما هم مدتي در خانهي مادربزرگ بمانيم.
روز بعد بابا گفت سمپاشی تمام شده است. نفس راحتی کشیدم.
وقتي مامان در خانه را باز کرد، از همان دم در جنازهی سوسکها پیدا بود. من اتمام حجت کرده بودم که بیرون میمانم تا سوسکها جمع شوند، اما سارا دوید توی خانه و رفت لبهي پنجره، جای همیشگی ماهی قرمز. ناگهان صداي جیغ سارا همراه با گریه بلند شد.
سم سوسککشی، جان ماهی قرمز را هم گرفته بود.
مهسا منافي
17 ساله از تهران
تصويرگري: دلارامسادات باقري، 15 ساله از شهرري