همشهری دو - شیدا اعتماد: ساختمان را سر نبش ساخته‌اند و به‌خاطر نوع قرارگیری زمین و همسایگی‌ها، چهره‌ای که به سمت خیابان دارد دیوار بی‌پنجره‌ای است.

اگر شانس بياوريم يك لايه ناهموار سيمان سفيد روي ديوار را خواهد پوشاند. هميشه وقتي از اين مسير عبور مي‌كنم، اين ساختمان را به منزله‌ توهين‌شخصي به‌خودم قلمداد مي‌كنم. انگار سازنده‌ها از قصد خاطره‌هاي مرا از منظره‌ اين تكه از شهر و شيب و خيابان قديمي خدشه‌دار كرده‌اند و به جاي منظره‌ تپه‌ و درختچه‌ها، ديواري سيماني روبه‌رويم قرار داده‌اند.

فكر مي‌كنم در كنار قوانيني كه براي بهبود نماهاي شهري تصويب مي‌شود كسي هم بايد گوشه‌چشمي به حال خاطره‌هاي ما از شهر داشته باشد؛ به مناظري كه به ديدنش عادت كرده‌ايم؛ به آن گوشه از كوچه كه از آنجا كوه پيدا بود و حالا فقط يك ديوار است؛ به آن شعاع نور كه تا خيابان مي‌تابيد و حالا اين ساختمان جلويش را گرفته است؛ به دلبستگي‌هاي كوچكمان كه زندگي را در اين شهر براي ما معني مي‌كرد. اما كسي حواسش نيست كه تغيير چهره شهر چگونه، ما ساكنان قديمي را در خانه‌هايمان آواره مي‌كند.

درميانسالي مثل پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هاي قديمي، خاطره‌هايمان شبيه گذشته‌هاي دور دور شده است. وقتي به پسرم مي‌گويم كه بلوار روبه‌روي خانه قبلا پر از درخت‌هاي بلند چنار بود و از تراس خانه تا ميدان آزادي را مي‌شد ديد با تعجب به ديوارهاي همسايه‌ها نگاه مي‌كند و نمي‌تواند تجسم كند كه زماني افق شهر تا اين‌اندازه باز و وسيع بوده ‌است. وقتي مي‌گويم از اينجا تك و توك ماشين عبور مي‌كرد و كسي نشاني خانه را به اين راحتي‌ها پيدا نمي‌كرد، باورش نمي‌شود و حتي خودم هم وقت گفتن اين خاطره‌ها انگار ديگر باورشان نمي‌كنم.

ذات شهر چنان با تغيير آميخته شده كه مدام رنگ و روي همه‌‌چيز عوض مي‌شود. خاطره‌هاي بيچاره نمي‌توانند مثل ما آفتاب‌پرست‌وار رنگ عوض كنند و از دست مي‌روند. حالا در تراس خانه كه مي‌ايستم پنجره‌ آشپزخانه همسايه را مي‌بينم كه زني آنجا بي‌وقفه ظرف مي‌شويد. فكر مي‌كنم شايد همين بوده. شايد از همان نوجواني هم دختركي همين‌جا بوده و ظرف مي‌شسته و حالا تبديل شده به زني ميانسال كه خاطره‌ ديدن شهر از تراس را در خواب ديده است.