گفت: «اين را من درست نكردهام، هاجر درست كرده». مكثي كرد، سرش را جلو آورد و خودش را هم توي قاب آينه ديد. حالا ما بوديم توي آينه و او كه آن بالا بود. گفتم: «هاجر كجاست؟» به پاهايش اشاره كرد و گفت: «هاجر پاهايش خراب شده». بعد انگار بخواهد از پاسخ دادن به اين سؤال فرار كند، گفت: «هاجر بهترين آينهها را درست ميكند. من هميشه دوست دارم مثل هاجر آينه درست كنم اما فقط آينههاي هاجر هستند كه آدم را دقيقاً همانطور كه هست نشان ميدهند». خنديديم. نخنديد. گفتم: «آينه، آينه است ديگر. هاجر و شماها فقط قاب دور آينه را درست ميكنيد». پوزخندي زد، انگار حرفش را نفهميده باشيم. گفت: «خنده دار است».
گفتم: «چي خندهدار است؟» گفت: «اينكه فكر ميكنيد كسي كه قاب دور آينه را درست ميكند، كاري با آينه ندارد». نميخواستم بيش از اين حرفي بزنم. دوست داشتم خودش حرف بزند، ادامه بدهد و درباره آينهها حرف بزند اما چيزي نگفت و رفت.
ما نشستيم كنار بقيه بچههايي كه مشغول درست كردن كاردستي بودند. بعد چند دقيقه بازگشت. آينه ديگري در دستش بود. آينه را نشان داد و گفت: «خودتان را اين تو ببينيد». به چهره خودم نگاه كردم، سطح آينه كمي معوج بود. گفتم: «اين آينه كمي ناصاف است. چهرهام توي اين آينه كمي موج دارد». باز هم پوزخندي زد و گفت: «اين را من درست كردهام. مربيمان اين تكه از آينه را از كنار آن تكهاي كه هاجر با آن قاب درست كرد، بريده بود. اما آينه هاجر خوب بود و آينه من بد. آينه هيچكس به خوبي آينه هاجر نبود». گفتم: «اين يك اتفاق است». سرش را به علامت نفي تكان داد و گفت: «هاجر اين مدلي است. هر چيزي درست ميكند عالي از آب در ميآيد». بايد سؤالم را سريع ميپرسيدم. گفتم: «چرا؟» اما او عجلهاي براي پاسخ دادن نداشت. كمي فكر كرد و بعد گفت: «چون هاجر آدم بهتري است. هرگز نديدهام كه از دست كسي ناراحت شود يا با كسي دعوا كند. هاجر خيلي مهربان است. آينههايش هم بهترين تصوير را نشانتان ميدهند». ميخواستم آينه هر دو نفرشان را بخرم اما پرسيدم: «تو ميگويي آينه تو را بخرم يا آينه هاجر را؟» گفت: «شك نكن بايد آينه هاجر را بخري». و بعد براي ما درباره اينكه هاجر بهترين كارها را درست ميكند، حرف زد. من اما خودم را توي آينه ميديدم و به اين فكر ميكردم كه ما چقدر از اين خلوص و خيرخواهي برخورداريم.