شربت آلبالوی خنک با چندتا قالب یخ توی گرمای تابستان با بیست‌ویکی از آبدارترین مسئله‌های فیزیک... می‌فهمی که! جانت را قرمز می‌کند، درست مثل عطر زغال‌اخته، وقتی خندوانه‌جان به «بریم بیایم» می‌رسد.

مي‌خواهي چشم ببندي و بروي به خنكاي حوض بي‌بي‌نرگس تا از روي ايوان صدا بزند: «صبا، ننه، بيا تو، مامانت زنگ زده.» و تو موهاي كوتاهت را بسپاري به دست نسيم نوازشگر و بقچه‌ي دلتنگي را از غروب ايوان برداري و صداي دلنشين مادرت را بوسه‌باران كني.

دوچرخه‌جانم، اين‌ها را ميان چرك‌نويس فيزيك مي‌نويسم. نه محض اين‌كه مدرك جور بشود، خبرنگارم كني. گفتم كه بداني دوستت دارم، آن‌قدر زياد كه گاهي يادم مي‌رود، «مايكو» (دوچرخه‌جان قديمي‌ام) تنها در انباري است و يادم مي‌رود هرماه مامان مي‌گويد ماه بعد مي‌رويم دوچرخه مي‌خريم.

تو را كه دارم، نه مايكو مي‌خواهم، نه جوجه‌رنگي، نه كتاب جديد. همين همشهري‌جان و ضميمه‌هايش كافي است.

 

صبا ابراهيمي، 14 ساله از ساري

 

تصويرگري: متينه خداوردي، 14 ساله از شهر‌قدس