شب بود... اما روز شد انگار وقتی که
در بین ظلمتهای من، فکر تو را کردم
نورت به دستانم امید جاودان بخشید
خورشید را با چشمهایم آشنا کردم
آنقدر من را از خودت لبریز کردی که
تنها ردیف شعرهایم را «خدا» کردم!
آمادهام! من را دخیل آرزوها کن
من قاصدکهای خیالم را رها کردم
سارا درهمی، 15 ساله
خبرنگار افتخاری از یزد
- خاطره
میبینی؟
خاطراتت را پاک کردهام
فقط گاهی
تصویری
ترانهای
عطری
مکانی
جملهای
چیزی میبینم
که تو را به یادم میآورد
باور کن فراموشت کردهام
فقط گاهی
این خوابهای عجیب سراغت را میگیرند
گاهی
عجیب هوایت را میکنم
فاطمه رضوی
14 ساله از تهران
- تقصير
تقصیرها گردن باد است
تو دلبری نکردی
او دلم را آورد پیش تو...
فاطمه صدیقی
خبرنگار جوان از تهران
- فرش ايراني
چهرهات پر از نقش و نگار است
هرچه ميبينمت
باز دلم راضي نميشود
هربار حرف تازهاي بر آن نقش ميبندد
عجيب به فرش ايراني ميماني...
انديشه نوبختي
خبرنگار جوان از تهران
نظر شما