تاریخ انتشار: ۳ مهر ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۹

همشهری دو - مسعود میر: همان موقع که بعد از ۸۰-۹۰ روز‌، کولر بی‌رمق ما یادش می‌افتاد که وظیفه‌اش را درست انجام بدهد زنگ مدرسه، نه در حیاط شلوغ که در سر من می‌پیچید.

 روزهاي آخر شهريور همه‌‌چيز به‌هم‌ ريخته بود و نامنظم، جز همان كولر وقت‌نشناس كه باد خنك آخر تابستان حالش را جاآورده و يادش داده بود كه باد خنك بريزد به جان ما. براي دانش‌آموزي مثل من كه هميشه اول مهر برايش شبيه يك عزاي دائمي بود 2-3روز آخر تابستان را بايد به 2 ركن اساسي تفكيك كرد؛ اولي بازارگردي با مادر كه سياحتي بود بي‌دليل براي انتخاب همان هميشگي‌ها در كيف و‌ كفش‌فروشي و البته لوازم‌التحريري محل كه بيشتر خرازي بود تا لوازم‌التحريري، و ديگري يك تور درجه يك نصفه‌روزه با مادربزرگ به صرف خريد آنچه تا به حال نداشتم و حسرتش را مي‌خوردم. خودماني‌اش اينكه مادر به سفارش پدر هميشه در ماموريت و خدمت و البته چاشني صرفه‌جويي و دورانديشي مالي يك خانم خانه‌دار كه همسرش حقوق‌بگير دولت است و سربرج برايش بيش از يك كلمه معنا دارد، برايم يك كيف مي‌خريد، يك جفت كفش، يك پيراهن و يك شلوار و البته 2-3 تا دفتر مشق و پاك‌كن و تراش و مداد هم ضميمه‌اش مي‌كرد تا روز اول مهر به خير بگذرد و باقي خريدها بعد از دريافت حقوق اول برج پدر سر و سامان بگيرد.

خريد با مادربزرگ اما تعبير يك‌رؤيا بود و مصداقش اينكه نخستين مدادتراش روميزي، كره زمين روميزي، پاك‌كن مخصوص پاك‌كردن جوهرخودكار، دفتر مشق، ورق سفيد حاشيه‌دار، جامدادي طرح كارتون دلخواهم، خط‌كش به‌اصطلاح ليزري كه تكان‌دادنش دل من را تكان مي‌داد. خلاصه ده‌ها وسيله تا آن زمان نامكشوف زندگي‌ام را مادربزرگ برايم مي‌خريد. نكته مهم‌تر اينكه اين خريدها هرچند در سال‌هاي مختلف متفاوت بود اما هميشه ختم مي‌شد به ساندويچ‌فروشي ميدان بهارستان كه آن روزها محبوب‌ترين غذاي تمام عمرم را در آن مي‌خوردم. مادربزرگ با زنبيل خريدها روي يكي از صندلي‌ها مي‌نشست و 500توماني صورتي را به دستم مي‌سپرد تا من با اعتماد‌ به ‌نفس‌ترين پسر ميدان بهارستان كه حتي تهران باشم. روبه‌روي فروشنده مي‌ايستادم، دوتا همبرگر سفارش مي‌دادم و دوتا نوشابه و پول را به زحمت به ميزش مي‌رساندم. باقي پول و يك برگه كاهي را تحويل مي‌گرفتم و در سمت ديگر مغازه به جوانكي مي‌دادم كه دوتا ساندويچ ما را در كاغذ كاهي بسته‌بندي مي‌كرد و در نوشابه‌ها را جوري باز مي‌كرد كه تشتك‌ها روي شيشه‌ها بمانند. خريد و پذيرايي پاياني‌اش يك خاطره بود تا 2-3روز پاياني تابستان بعد؛ خريدي كه بيشتر به يك دوپينگ شبيه بود براي دل‌كندن از 3‌ماه صميمي و ورود به پاييزي كه از همان اول مهرش برگ‌هاي ما را مي‌ريخت.