فوق فوقش، وضوح خاطراتمان برميگردد به صداي مهيب انفجار بمب هواپيماهاي عراقي، چند كوچه آن طرفتر و يا بمبهاي خوشهاي كه در آسمان شهر ديده ايم؛ خاطراتي كه بهتدريج لابهلاي خاطرات كارتوني كودكانه ما، محو و ناپيدا شده است. مادرانمان از اضطراب جنگ چيزهايي برايمان گفتهاند. قاب عكس عموها و داييهايمان كه در «دارخوين» و «فتحالمبين» پرواز كردهاند، كمرنگتر از وقتهاي ديگر، گوشه طاقچه اتاق پذيرايي، رخنمايي ميكند.
اما اين نسل رده چندمي، سخت عطشناك شنيدن روايتهاي كارساز و هويت آفرين از دفاعمقدس است. او ميخواهد خوب زندگي كند و تجربه پدران و مادرانش در سلوك آسماني هنگامه نبرد، بهكار زندگي امروزش ميآيد.
او ميخواهد بداند گمشدهاش را در ديار مدرن چگونه و از كجا بايد بيابد؟ او گمان ميكند در سبك زندگي نويناش كه رهاورد تكنولوژي و تبدل فرهنگي است، گمشدههايي دارد، از كجا و چگونه بايد آنها را بيابد؟ در قلبش اضطرابهاي پنهاني موج ميزند. از هدفهاي كوچك و خرد در زندگي و مدرسه و دانشگاه دلزده است. او بايد با اين سقفهاي كوتاه چه كند؟ راهحل آن است كساني را ببيند و بشنود كه در همين حوالي زماني و در همين جغرافيا نفس كشيدهاند، مبارزه كردهاند، جان دادهاند و شهيد شدهاند.
پدرانشان به اين نسلچندميها گفتهاند توي محله ما هيچكسي نبود جبهه نرفته باشد. همين كه بچهها به سن مجاز ميرسيدند، ميرفتند منطقه. بعضي حتي منتظر قد كشيدن سنشان نميماندند، در شناسنامه دست ميبردند و زودتر پر ميكشيدند. زياد پيش ميآمد يكي را كه هفته پيش ديده و در گذر با او چاقسلامتي كرده بودي، حالا عكساش را سر كوچه، روي حجله زده بودند. الان همان كوچه به اسمشان ميدرخشد.
ميگويند وقتي دفترچه جيبي برخي شهيدان را مرور كني، از نظم شگفتانگيزشان، شوكه ميشوي! براي ساعت و دقيقهشان برنامه مدون و دستور مراقبه داشتهاند. اين روايتها پاسخ التهابهاي جوان امروز است. خوب است هر خانواده سهم خود را در اين درمانگري ايفا كند، با جديت از جبهه بگويد و با اشتياق روايت كند.