ديگر وقت آن رسيده بود كه تكتك اسباب وجهيزيهاي كه از زمان دندان درآوردن دخترش برايش كنار گذاشته بود را به نمايش بگذارد. عروسي دخترش بود. دل توي دلش نبود، منتظر بود خواهر شوهرهايش زودتر برسند تا آپارتمان بالاشهر دامادش را به رخشان بكشد. به همه پز بدهد كه دخترش با اين همه پول خوشبخت شده است. ميخواست هوار بكشد: آهاي مردم! بدانيد مرد آرزوهاي دلبندم با اسب سفيد از راه رسيده است!
همان ابتداي سالن ايستاد. با همه مهمانها خوش و بش كرد. همه را تحويل گرفت، اما براي مادر دخترهاي دمبخت، نوازش بيشتري فراهم كرد. مؤدبانه اما پر از كنايه ميگفت: «اميدوارم بهزودي نصيب دختر شما بشود!» جملات را با لحن دعايي ادا ميكرد اما رد پاي شيطان در كلمه كلمهاش ديده ميشد.
پلان دوم: مادر و دختر از عروسي بازگشتند. نه دختر حرفي ميزد و نه مادر، سكوت مطلق. انگار رويشان نميشد به هم نگاه كنند، اما دلشان از ذهنهاي ديگري خبر داشت.
مادر در دل، غصه دختر دمبختش را ميخورد. اينكه بعد از فوت همسرش هنوز بهدليل مخارج كفن و دفن او زير بار قرض، گرفتار است. توي اين سالها فقط چند تا تير و تخته از جهيزيه دختر را فراهم كرده و چيزهاي بيشتري از آن، هنوز معطل چند ميليون پول است؛ چند ميليون پولي كه قرار بود وام پر بهره بانك سر كوچه تأمين كند، كه آن هم آنقدر ضامنهاي جور واجور طلب كرده كه بعيد است شدني باشد.
و اما دختر دلش ميخواهد با مادر حرف بزند. مدام توي دلش مرور ميكرد:«مادر! نگران نباش. اقبال من سياه نيست. درست است سنم بالا رفته اما خدا هنوز ميبيند. دير نميشود. مادر! پير شدهاي، بيشتر از سنت؛ حتما بهخاطر حرف مردم. من ديگر حسرت لباس عروسي ندارم. من جنس خواستههايم با دخترهاي فاميل فرق كرده است. ديگر براي حرفهاي بيسر وته و خاله زنكي همسايهها پشيزي ارزش قائل نيستم. ديدم كه امشب با خوشامدگويي ميزبان، آب شدي و مثل يك قطره در زمين فرو رفتي. نترس! من چشمهايم ديگر اين صحنهها را نميبيند. من فقط سرخي صورت تو و دستهاي پينه بسته ات را ميبينم. »
خواست همه اينها را بگويد اما منصرف شد و حرفش را فرو داد.