پاییز که میآید، صبح زود بیدارشدنها که دوباره شروع میشود، فرصتی دارم تا دوباره لحظههای خوب و خاص ابتدای روز را تجربه کنم. همیشه حس میکنم در سکوت و نسیم این ساعت، مکاشفهای میان دنیا و آفرینش اتفاق میافتد.
این صبحها چشمهایم را میبندم و به مکاشفه فکر میکنم. به حالتی رؤیاگونه که در بیداری اتفاق میافتد. در ابتدای روز و قبل از رفتن به مدرسه رو در روی مکاشفهای با جهان قرار میگیرم.
سایههای کم رنگ امیدوار، پرواز پرندهها و نسیمی که میچرخد و هالهای مدور در اطراف ذهنم شکل میدهد. جهان میگوید در آستانهی فرصتی برای ادامهدادن هستم.
هالهی اطراف ذهن من نارنجی است، درست مثل ابتدای روز در افق. چشمهایم را میبندم و خیال میکنم هرروز با تکهای از آسمان شروع میشوم.
آسمان در تمام طول روز در ذهنم میماند. وقتی به درس تازه گوش میدهم آسمان از پنجرهی کلاس تماشایم میکند. وقتی زنگ تفریح در حیاط میخندم بالای سرم، مواظب شادیهایم است و و زمانی که به خانه برمیگردم با نگاه آبیاش مرا بدرقه میکند. او تمام روز کنار من است و نامش را در وجودم تکرار میکند.
حالا در این عصر پاییزی به تو فکر میکنم و آسمان. نمیدانم اول به یاد تو افتادم یا آسمان. با آسمان هم میشود تو را ستایش کرد. چه مخلوقی بهتر از او که آرام است و وسیع و آبی و همه جا مرا میبیند؟
راستی چهقدر آسمان شبیه مهربانیهای توست. چهقدر همرنگ خوبیهای توست. از این هماهنگی شگفتانگیز به شور میآیم و فکر میکنم چه مکاشفهای میان من و تو و آسمان است. هرروز به آسمان فکر میکنم و شاید یک روز مانند او وسیع و آرام شوم.
تو خالق آسمانی و فراتر از آن. وسیعتر، آبیتر و آرامتر. مرا لحظه به لحظه میبینی و وقتی میخندم مواظب شادیهایم هستی. تو میخواهی خوشحال باشم و برای همین هر صبح هالهای نارنجی از افق به من میدهی. نارنجی مرا شاد میکند. مرا با روزهای پاییز هماهنگ میکند.
صبح زود بیدارشدنها دوباره شروع شده است. باز در مرکز جهان خودم قرار میگیرم و مکاشفهها اطرافم میگردند. من سراسر اتفاقهای خوبی میشوم که آنها را از آسمان در قلبم فرو میریزی و باز آسمان... تمام روز به او فکر میکنم و هربار زمزمهی مبهمی از نام تو بر زبانم میچرخد. من هر لحظه با نام آسمان، تو را تسبیح میگویم.