میتوان بر پایه آن همه تجربه و تفکر و تعقل - هم پیرامون موضوعیت سالمندی و دیرپایی، و هم در حال و هوای تدبیر و طراحی معاش و معیشت حیاتی سالمندان و ریشههای ژرف نسلهای اکنون و آینده- گفتمانهایی را تعریف و تدارک کرد، که زمان و زمین را، معنایی تازهتر و با طراوتتر ببخشد... .
سالمندي، «ديرپايي»ست. سالمندان،مقاومترين آدمهاي روي زميناند؛ به طوري كه اگر نسلهاي پسامد، فقط به رازهاي همين ديرپايي و پايداري آنان، ميخواستند پي برند و آن فرمولها و فهمها را در كار آرند، همين برايشان كافي بود! تنها راه براي رهاشدن از ضعف و ناتواني، قدرت يافتن و به «اقتدار» رسيدن است؛ و قويشدن و اقتدار يافتن،تنها راه براي درمان و مداواي سرخوردگيها و سستيها و بيسامانيها... ساماندهي و سازماندهي و تشكيلاتيسازي خانهها و خويشاونديها، يكي از بهترين و ريشهايترين راههاي تقويت و اقتدارآفريني است!
به سراغ شبكههاي خانگي و خويشاوندي رفتن - كه به صورت طبيعي و فطري، در جايجاي جهان و پيرامونهاي بالقوه و بالفعلمان، وجود دارد- قادر است كه بسياري از مشكلات و مسائل و چالش هامان را حل كند و به چاره برساند... .تغيير، زيرساخت آرامش است. آن كس كه با تغييركردن و تغييردادنهاي بجا و بهنگام، نتواند وضعيت و موقعيت حياتياش را بازسازي و بازآفريني كند، هر روز و هر ساعت، در چنبرهاي از اضطراب و آشفتگي و تنش تازهتري گرفتار خواهد آمد.
تغييركردن، نشانه «زندگي» است؛ و مرگ، تنها گريبان آن كسي را ميگيرد كه ديگر قادر به هيچگونه تغيير و ترميمي در ساختار موجوديت خويشتن نيست. اگر پاييزان و برگريزان نبود، هيچ احدالناسي، رنگ بهاران را نميتوانست ديد! ايستادن و نگاهكردن و منتظرماندن و تسليمشدن- و كار خود را، تمامشده انگاشتن- به پيشواز انهدام و انقراض رفتن است... زهرناكترين زبانه زندگي، سخن آن آدمي است كه اينگونه بر زبان ميآورد: «ديگر، از ما گذشته... شما،فكري به حال خودتان بكنيد!» اصلا هم اينطور نيست.
اصلا هم،كار از كار نگذشته است... هميشه، فرصت هست! هر روز، روز تازگي است. هر فصل، فرصت دوبارگي است؛ و هر نفسكشيدن، تنفس دوبارهها... فصل خزان، زمينه و فرصت آمادهسازي؛ و فصل زمستان، كارگاه توليد و دوبارهسازي بهاراست! موفقيت و پيروزي، تنها يك «اوج» نيست، بلكه فرود و فراز يك «موج» است وسالمندان و ديرپايان، فرصتهاي شكوفايي جهانياند! همواره بر سر يك «قله» ايستادن و جابهجانشدن،نوعي سكون و سقوط و شكستپذيري است.
بايد تغيير كرد و حركت كرد و به پيشروي «تداوم» بخشيد؛ و البته براي اين كار، گاهي هم لازم است كه همچون «موج» افت و خيز داشت و نقاط بيشمار راه جهاني زندگي را- همپاي پيچ و خمها و نشيب و فرازها تجربه كرد و به نگاهها و نگرشها و نشاطهاي تازهتري هم نايل شد. نگاههاي «ايستا»، همچون «ساحل» است؛ و نگرههاي «پويا»، همچون «موج»: ساحل افتاده گفت: «گرچه، بسي زيستم- /هيچ، نه معلوم شد؛ آه، كه من كيستم؟! |موج زخود رفتهاي، تيز خراميد و گفت| «هستم،اگر ميروم. گر نروم، نيستم!» [اقبال لاهوري: فيلسوف نظريهپرداز و شاعر پارسيگوي جهاني]
جهان،بيكرانه بزرگيهاست. زندگي، بازنشستگي ندارد. زندگي، تداوم آگاهي است؛ و اين جهان، دستاوردي از گفتوگوي من و تو!... ديرسالي و ديرپايي را بياييد به گفتماني از جنس جان و جهان زيباييها و شكوفاييهاي زندگي تبديل كنيم؛ و با بازگشت به طبيعت و فطرت و عاطفههاي الهي- انسانيمان «تولدي ديگر را» زيستنامه تازهتر و تناورتري را در جان و جهانمان رقم بزنيم. مهم آن نيست كه در گذشته چه بوديم و چه ميكرديم؛ مهم اين است كه از حالا به بعد چه ميخواهيم و چه ميكنيم!...
- شاعر، نويسنده، نماينده اسبق مجلس