دلدارياش ميدهم كه شهر آنقدر سريع عوض ميشود كه بعضي وقتها 16ماه هم كافي است كه چهره خيابانهايي كه ميشناختي تغيير كند چه برسد به گذر اين همه سال در جايي كه انگار همه قصد كردهاند بكوبند و از نو بسازندش؛ دايره بيپاياني كه انتها ندارد.
سالهاست كه داريم در يك كارگاه ساختماني غولآسا زندگي ميكنيم؛ جايي كه صداي پتك قطع نميشود و مدام جرثقيلها و تيرآهنهاي پرنده، آسمانش را خطخطي ميكنند و برجهايي بيقواره مثل قارچهاي خودرو در زمينش ميرويند. شهر، ديگر شهر آدمها و خانهها نيست. شهر سايهها و آسمانخراشها و ماشينهاست كه در ترافيك بيپايان مهرماه در صفهاي طولاني ايستادهاند و رانندههاي بيقرارشان به هم چشمغره ميروند.
شهري كه جمعيت سرگردانش مدام از اين طرف به آن طرفش كوچ ميكنند و در راه بيآنكه همديگر را ببينند، از كنار هم عبور ميكنند. ساكنان غرب شهر، در شرق كار ميكنند و عده ديگري از منتهياليه شرقي تا غربيترين نقطهها ميآيند كه نانشان را در بياورند؛ ناني كه به دود آميخته است و ساعتهاي طولاني ايستادن در ترافيك.
فكر ميكنم ديگر ميشود بيحسرتي آنچناني اين شهر را گذاشت و گذشت. ميشود از كوههاي خاكسترياش كه تقريبا ديگر از هيچ جاي شهر پيدا نيست دل كند. از چنارهاي نيمه خشك كه كج شدهاند و روي خيابان سايه انداختهاند. از پاركهايي كه در محاصره ترافيك ماندهاند و از كساني كه خنديدن را از ياد بردهاند. ميشود به جايي پناه برد كه عادت به زندگي، جاي زندگي را نگرفته باشد. مدام صداي پتك نيايد و آدميزاد، بيعجله صبحش را با نان تازه و صداي گنجشكها شروع كند.
شايد هم همه اينها از خصوصيات ميانسالي باشد. شايد وقتش شده كه اين همه تحرك و هيجان و در ترافيك ماندنها را به نسلي كه خاطرههاي دودي هنوز ذهنشان را كدر نكرده وا بگذاريم و به جايي برويم كه بشود نفس كشيد. آن وقت شايد روزي، روزگاري كسي وسط همهمه كارگاههاي ساختماني بيشمار، يادش بيايد كه اينجا ديگر جاي ماندن نيست و آدمهاي پوست كلفتش از بد روزگار است كه ماندهاند و نه به اختيار... . آدمهايي كه هر روز صبح كه با صداي كوبيدن آهن روي آهن بيدار ميشوند، در دل ميگويند اين آخرين بار است و فردا از اين شهر خواهم رفت... و هنوز ايستادهاند و منتظر آن قطره آخر هستند كه ليوان صبرشان را لبريز كند و طاقتشان را طاق.