تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۵

همشهری دو - محمود قلی‌پور: داربست‌ها را آوردند که بساط هیئت را علم کنند.

ماشين ايستاده بود توي كوچه و كارگرها مشغول خالي كردن وسايل بودند. چند نفري هم مشغول بستن داربست بودند. يكي از بچه‌هاي هيئت گفت: «اون پرچم بزرگه پس كجاست؟» از پشت ميزم بلند شدم و رفتم از پنجره آشپزخانه به كوچه نگاه كردم. اويس بود، پسر همسايه طبقه بالا. برايم دست تكان داد. پنجره را باز كردم، گفتم: «خسته نباشين، دارين آماده مي‌شين ديگه». برخلاف هميشه كه مي‌خنديد، با چهره‌اي كه غمي پشتش پنهان بود، گفت: «آماده كه نه، دير هم شده. محرم اومد ديگه».

پيرزن همسايه روبه‌رويي با پارچي شربت و چند ليوان در دست كه به زحمت نگه‌شان داشته بود، از خانه بيرون آمد و بلافاصله اويس پريد سيني شربت و ليوان را از دستش گرفت. پيرمردي از چند خانه آن طرف‌تر كه آمد توي كوچه، يكي از بچه‌هاي هيئت ليواني شربت به او داد، پيرمرد با صداي بلند گفت: «قربان لب تشنه آقام». اويس و بچه‌هاي هيئت و كارگرها دوباره مشغول كار شدند. پيرمرد آمد ايستاد روبه‌روي پنجره خانه ما. گفتم: «زود دست به‌كار شدند حاج‌آقا. مگه نه؟»پيرمرد دستش را گذاشت بيخ گوش‌اش و گفت: «خوب نمي‌شنوم بابا، بلندتر بگو». ميله‌ها و پيچ‌ها به زمين مي‌خوردند. با صداي بلندتر حرفم را تكرار كردم، گفت: «نه ديره، نه زوده». بچه هيئتي‌ها عادت‌شان است كه دور تفريحات مرسوم را در محرم و صفر خط مي‌كشند، مهربان‌تر مي‌شوند، فعال‌تر مي‌شوند و خلاصه فرق مي‌كنند. پيرمرد گفت: «شما هم بيا پايين يه ثوابي ببر. حيفه بابا جان».

لباسم را پوشيدم و رفتم به كارگرها كمي كمك كردم. ماشين خالي شده بود. اوستا و بچه‌هاي هيئت داشتند كار داربست را تكميل مي‌كردند. ايستاده بودم كنار پيرمرد. جمعيت دور داربست بيشتر شده بود. اويس مدام از همسايه‌ها مي‌خواست كمي از داربست فاصله بگيرند. پيرمرد داشت زير لب ذكر مي‌گفت. داربست كه تمام شد، شروع كردند به بستن پرده بزرگ به داربست. صداي سلام و صلوات بود كه توي كوچه پيچيده بود. پيرمرد وقت بلند كردن پرده بزرگ سردر هيئت دستم را گرفت و گفت: «دست برسون بابا. دست برسون از اين سفره چيزي بردار».

يكي پاي همان داربست نوحه مي‌خواند و مردم ايستاده، سر پايين انداخته بودند و اشك مي‌ريختند. وانت كه پيچيد توي كوچه، اويس به دوستش اشاره كرد پرچم بزرگ سردر هيئت رسيده است. همه دست به پرچم مي‌كشيدند. به پيرمرد گفتم: «ولي بازم به‌نظرم زوده». تبسم اندكي كرد و گفت: «اگه فكرت اين باشه كه كل يوم عاشورا و كل ارض كربلا هيچ وقت نمي‌گي ديره يا زوده».