تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۲

همشهری دو - شید‌ا اعتماد‌: ظاهرم شبیه بقیه کسانی بود که آن شب به حسینیه آمده بودند اما آنها فوری فهمیدند که من غریبه‌ام.

اين را از آنجا فهميدم كه سيني چاي اول جلوي من آمد و به كنج راحت‌تري هدايتم كردند. كمي كه نشستم فهميدم همه همديگر را مي‌شناسند. از صحبت‌ها پيدا بود كه دوستي‌ها و همسايگي‌هاي قديمي بينشان هست و اين آيين هرساله‌شان است كه به وقت محرم در اين حسينيه جمع مي‌شوند. حتي روحاني هم يكي از اهالي بود و آنقدر دلنشين حرف مي‌زد كه سكوتي خود خواسته حاكم شده بود. ذكر مصيبت را چنان مي‌گفت كه انگار در عزاي فرزند خودش مي‌خواند. همين بود كه وقتي چراغ‌ها را دوباره روشن كردند هيچ چشمي خشك نمانده بود. مراسم ساده‌شان با چيزهايي كه پيش از آن ديده بودم متفاوت بود؛ شايد چون شهر كوچك بود و همسايه‌ها هنوز دلشان براي هم مي‌لرزيد؛ شايد چون سال‌هاي سال بود آيينشان را داشتند. نسل اندرنسل و به همان شيوه قديم در همان جا اجرايش مي‌كردند. روح جمعي آن‌قدر غالب بود كه بعد از ساعتي من غريبه هم بخشي از آن شده بودم. ديگر مي‌توانستم نوزاد زني را كه نماز مي‌خواند بغل كنم و پشتي رنگ و رو رفته قديمي را براي ديگري مرتب كنم. ديگر غريبه نبودم و همين كافي بود.