تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۸

همشهری دو - محمود قلی‌پور: آقای ناصری سن و سال چندانی ندارد اما توی محل احترام خاصی برایش قائل هستند.

آنقدر محترم است كه چند روز قبل از هادي كه سر كوچه بقالي دارد، پرسيدم: «اسم كوچك آقاي ناصري چيه؟» هادي كمي فكر كرد و بعد گفت: «نمي‌دونم، همه آقاي ناصري صداش مي‌كنن». اصلاً فكر نكنيد آقاي ناصري از آن دست همسايه‌هايي است كه قيافه مي‌گيرد و با كسي ارتباط ندارد، نه، آقاي ناصري خيلي هم خوش‌برخورد است و بسيار هم خونگرم. با همه اهل محل سلام عليك دارد و به قول معروف، آدم خوش‌مشربي است.

آقاي ناصري نذر دارد هر سال برود پابوس آقا امام‌حسين(ع). امسال هم آماده شده كه برود. توي صف نانوايي مي‌بينمش، مي‌پرسم: «چطور مي‌ريد كربلا آقاي ناصري؟» لبخندي مي‌زند و مي‌گويد: «ما نمي‌ريم كه، خودش مي‌بردمون». جواب لبخندش را با لبخند مي‌دهم. چيزي ندارم براي گفتن. نانش را كه مي‌گيرد، منتظر مي‌ماند من هم نان بگيرم. بعد با هم قدم مي‌زنيم سمت خانه. مي‌گويد: «سال اول پول نداشتم، يكي از دوستام گفت بيا بريم كربلا. گفتم مرد مومن من كلي بدهكارم، با چه پولي بيام كربلا؟ دوستم خنديد و گفت، بنده خدا چون پول نداري بيا». بعد حرفش را همين‌جا تمام مي‌كند، تا برسيم خانه ديگر حرفي نمي‌زند. دم در خانه مي‌ايستم تا با او خداحافظي كنم. مي‌پرسد: «دلت مي‌خواد بياي امسال؟» شانه بالا مي‌اندازم، مردد هستم. آرام مي‌زند به بازويم و مي‌گويد: «فقط ترديد نكن. اگه مي‌خواي و هوس رفتن به سرت زده، اينجوري جواب نده، بگو آره مي‌خوام. بقيه‌اش خودش درست مي‌شه». با تعجب نگاهش مي‌كنم. دوست دارم بگويم همه معنويت و دل و دلدادگي يك طرف اما اين دنياي مدرن هم سازوكاري دارد. با اين همه مشكل و قرض و... چه كار كنم؟ چيزي نمي‌گويم. آقاي ناصري مي‌رود. از پله‌ها كه بالا مي‌آيم، مي‌بينم دم در خانه چند جفت كفش مرتب چيده شده است.

مهمان داريم. از بستگان دورمان هستند. آمده‌اند تهران كه با قطار بروند تا لب مرز و بعد بروند كربلا. مي‌گويند بيا، مشكلات را براي‌شان مي‌گويم. يكي‌شان مي‌گويد: «ايشالا كه مشكلات‌تون حل شه، شما هم با ما همسفر بشيد». آيدا مي‌گويد: «ان‌شاءالله». مي‌روم آشپزخانه كمك آيدا. مي‌گويم: «تو دلت مي‌خواد بريم كربلا؟» آنقدر قاطع مي‌گويد دلش مي‌خواهد مسافر حرمين شود كه حسودي‌ام مي‌شود.

بستگان دور براي‌مان از خاطرات سفر سال قبل‌شان مي‌گويند. من و آيدا محو حرف‌هاي‌شان شده‌ايم؛ از پياده‌روي نزديك حرم تا ديدن گنبد امام مي‌گويند، از پيرمردي كه آنقدر آهسته مي‌رفت كه بعد از مراسم رسيده بود، از نماز ظهر عاشورا در كربلا مي‌گويند. ميان حرف‌هاي‌شان به آقاي ناصري فكر مي‌كنم. به اينكه بايد دل، قاطع باشد. به اينكه وقتي ترديد نداشته باشي، با همه مشكلات زائر امام‌حسين‌(ع) مي‌شوي.