اسم آقا امامحسين(ع) كه ميآمد چشمهايش پر از اشك ميشد و زمزمههايش شروع: چقدر نام تو زيباست اباعبدالله... اين حالش را دوست داشتم؛ خودش را دوست داشتم و دارم. مصطفي را دوست داشتم و دارم.
دهم ماهرمضان بودكه زمزمههايش براي رفتن به سوريه شروع شد؛ اوجش 5 روز بعد بود. حتي يكبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامهاش مشكل داشت و نتوانست برود. گفت: ميخواهد برود در آشپزخانه كار كند و هيچ خطري نيست. تا همين حد را رضايت دادم. تا فرودگاه هم رفت و نشد كه برود. دنبالش رفتيم. در مسير فرودگاه تا خانه با صداي بلند گريه ميكرد. روزه بود، سريع در خانه سفره افطار را پهن كردم. بعد از افطار با لحن گرفتهاي گفت: «ميخوام برم با يكي از دوستام دعوا كنم!» مصطفاي من! هميشه اهل قربانصدقه رفتن دوستانش بود و تكيه كلامش «فدات شم»! تعجب كردم. مصطفي اهل دعوا نبود. كم عصباني ميشد هرچند آن وقت هم خيلي بدعصباني ميشد. به او گفتم كه من هم همراهت ميآيم؛ روال هميشه زندگيمان اين بود.
رفتيم ميدان شهداي گمنام. آنجا چند پله ميخورد و بالايش 5شهيد گمنام دفن بودند. از پلهها هم بالا نيامد. پايين ايستاد و با لحن تندي گفت: «اگر شما كار اعزام مرا جور نكنيد، هرجا برم، ميگم كه شما كاري نميكنيد. هرجا بروم ميگم دروغه كه شهدا عندربهم يرزقونند، هيچ مشكلي از كسي برطرف نميكنيد. خودتون بايد كاراي من رو جور كنيد». فقط او را نگاه ميكردم.گفتم من بالا ميروم تا فاتحه بخوانم. او حتي بالا نيامد كه فاتحهاي بخواند؛ فقط ايستاده بود و زير لب با شهدا دعوا ميكرد. كمتر از 10 روز بعد حاجتش را گرفت. 3 روز بعد از عيد فطر بود كه براي نخستينبار اعزام شد.
تنها يك دوره به آشپزخانه رفت. براي آنكه به قولش و شرط من وفا كند. وگرنه حتي نيمرو هم درست نميكرد. جالب، اعزام دوره سومش بود؛ براي اينكه اعزام شود رفت در عرض 2ماه لهجه افغاني ياد گرفت، محاسنش را كوتاه كرد و همراه تيپ فاطميون بهعنوان رزمنده افغانستاني از مشهد اعزام شد.
محرم رسيده بود. ميدانستم و ميفهميدم در دلش چه خبر است. از صبح تاسوعا دلهره داشتم. سعي كردم كه خودم را مشغول كارهاي ديگر كنم اما نشد. از صبح كه بيدار شدم ميخواستم به يكي از دوستانش پيام بدهم و خبري از مصطفي بگيرم اما ترسيدم اگر بگويد «آخرين بار كي از ايشان خبر داشتي؟» و من بگويم «ديشب»، خندهدار باشد. دوست و مسئول واحد مصطفي مواقعي كه مصطفي را پيدا نميكردم، خبر سلامتياش را به من ميداد. نتوانستم تحمل كنم. آن روز از ساعت 4پيام دادم. پيام را ديد و تا ساعت 5جواب نداد. وقتي ديدم جواب نميدهد پيش خودم گفتم كه لابد مجروح شده. باز گفتم نه! اگر مصطفي مجروح شده بود به من ميگفتند. ديگر يكجورهايي اطمينان قلبي پيدا كردم كه مصطفاي من شهيد شده است. وقتي خبر شهادتش را به من دادند كلا اين فكرها در ذهنم بود كه اگر ديگر او را نبينم يا صداي مصطفي را نشنوم چطور زندگي كنم؟ اما من حضور مصطفي را حس ميكنم و دلم آرام ميشود. مصطفي روز تاسوعا پركشيد. با لباس مشكي هيئت و زمزمهاي كه دوست داشت: چقدر نام تو زيباست اباعبدالله...