پرسيد: «اين قطار از آن كيست؟» گفتند: «از آن حسين پسر علي». پس نزديك حسين(ع) شد و او را سلام گفت و گفت: «خداي مرادت برآورد و به آنچه ميپسنديات رساند. پدر و مادرم به قربانت، اي فرزند رسول، كجا ميروي به چنين شتاب؟» حسين(ع) گفت: «اگر شتاب نكنم، خواهندم گرفت». پس گفت: «كيستي تو؟» فرزدق گفت: «مردي از عرب». حسين(ع) گفت: «از آنسو چه خبر داري؟» فرزدق گفت: «از مرد آگاهي پرسيدي. خبرها دارم. دلهاي مردمان با توست و شمشيرهايشان بر تو. قضا از آسمان ميآيد و خداي هرچه خواهد ميكند». حسين(ع) فرمود: «راست گفتي. كار در دست خداست و پروردگار ما روزاروز در كاري. اگر قضا فرو آيد بر آنچه ميپسنديم، خداي را بر نعمتهايش ميستاييم و البته به استعانت هماوست كه توفيق شكر مييابيم. وگر تقدير سد راه آرزوي شود، خللي نرساند به آنكه خواستهاش حق است و مرامش پارسايي». فرزدق گفت: «آري، خدايت به آنچه دوست داري رساند و از آنچه بيم داري دور دارد».
آنگاه حسين(ع) مركبش را پي زد و فرزدق را گفت: «بر تو درود» و رفت. و چون در منزلگاه بطنالرمه رسيد، اهل كوفه را چنين نامه كرد:
«بسمالله الرحمن الرحيم. از حسين بن علي به برادرانش از مؤمنين كه در كوفهاند. بر شما سلام. آنچه مسلمبنعقيل نوشته بود كه براي من گرد آمدهايد و مشتاقيد آمدنم را و برخاستهايد به ياري ما و همت كردهايد به طلب حق ما، به من رسيد. خداوند در مقابل، بهترين پاداشتان دهد و براي ما و شما خير و نيكي رقم زند. اين نامه را از بطنالرمه برايتان نوشتم و شتابان به سوي شما خواهم آمد. والسلام».
پس قيس بن مسهر صيداوي را خواند و نامه به او سپرد تا به كوفيان رساند.