حال و هوای شهر تغییر کرده است. شهر کمی به روز واقعه شباهت دارد. همه تلاش میکنیم آن روز را به تصویر بکشیم و برای این کار، گاهی به درونمان بر میگردیم. این روزها هر کس یک جور عزادار میشود. یکی با پیراهن مشکی و دیگری با فکر کردن و من با کلمههایم عزادار میشوم.
کسی بايد بیاید و غم را روایت کند. شاید من نتوانم راوی خوبی برای این روزها باشم؛ اما میتوانم اوج این زیبایی را ببینم و بگویم تو زیباترین داستان غمگین جهانی.
تو زیبایی چون پیروزی زیباست، چون حق و عدالت زیباست. تو زیبایی چون هدفت دین بود و دین که راه پرستش خداست، زیباست.
- رو در روی واقعه
از سالهای گذشته حرفش را میزدند. از عاشورای گذشته، در آستانهی این اتفاق خاص ایستادهایم. اما و اگرها را شنیدیم که اگر ماههای قمری طبق رصدهای نجومی پیش بروند، سال آینده روز عاشورای شمسی و قمری یکی خواهد بود.
و حالا فقط چند روز تا این اتفاق عجیب فاصله داریم. 21 مهر 59 شمسی بود که عاشورا رقم خورد و جهان از خواب بیدار شد و حالا 21 مهر امسال، واقعه تکرار میشود.
فکر میکنم امسال باید تفاوتهایی با سالهای پیش داشته باشد. نه تفاوتهایی الزاماً بزرگ، شاید کوچک و ظریف، اما بیشک تأثیرگذار. احساس میکنم زمان به عقب برمیگردد. چند روز دیگر در کربلا خواهم بود. کنار اشکها و تشنگیها.
- او آب نمیخورَد
این صدای جاری شدن آب است که در سرم میچرخد. من از پنجرهای که میانمان قرار گرفته آبی را میبینم که زلال است و تصویر جوانی را نشان میدهد. او تشنه است اما آب نمیخورد، چون در قلبش دریا دارد و جانش سیراب است.
لبهای تشنهاش او را زیباتر کردهاند. او باشکوه است و مهربان. در چشمهایش تصویر مبهمی است: دختری کوچک که او را عمو صدا میزند و آب میخواهد. او سیرابترین انسان جهان است.
- این روشنایی به شبهایتان میرسد؟
شبها غم دلنشینی در خودشان دارند. بعد از هیاهوی روز، نیاز به سکوت شب داری و شب پیامآور این آرامش است. آن روز، روز پرهیاهویی بود. اما شبش آرامش نداشت. غمش دلنشین نبود.
آن شب بلند بود و تاریک. صدای کودکان در گوش جهان میپیچید اما حقیقت را تغییر نمی داد. «از دست دادن»، حقیقت آن شب بود و اتفاق افتاده بود.
ما در شام غریبان شمع روشن میکنیم تا آن شب تاریک روشن شود. ما این شمعها را نه با آتش که با حزن جانمان روشن کردهایم. به ما بگویید آیا تاریکیهایتان با این نورها روشن میشود؟
برای همدردی چیزی به اسم زمان وجود ندارد. هرچند امسال از هر سال دیگری به روز واقعه نزدیکتریم و امید بیشتری برای روشنی تاریکیهایتان داریم.
روشنایی هم مانند صداست. صدای عزاداریهایمان به گوشتان میرسد، پس این نور هم به شب طولانیتان خواهد رسید.
با این همه از پنجرهام زیبایی منحصر بهفردی در تاریکی این شب میبینم. زیبایی خاصی که در هیچ روشنایی و نوری پیدا نیست.
- صدای شعرخوانی کسی را میشنوم
چند روزی است فکر میکنم باید از تو بنویسم. چند روزی است از پنجرهی میانمان به تو نگاه میکنم. به تمام جریان آن روز. مثل کسی که فیلمی را تماشا میکند، تمام ابعاد این ماجرا را میبینم، اما نمیدانم در وصف زیبایی باید چه بنویسم.
رو در روی واقعه ایستادهام و کلماتم هیچ نمیگویند. گاهی سکوت گویاتر از هر حرف دیگری شکوه یک اتفاق را نشان میدهد. من سکوت میکنم و به تماشا میایستم.
هنوز صدای آب میآید. کسی در قلبم نشسته است و بغض دارد. چشمهایش همه جا را تار میبینند اما از پس همین پرده، زیبایی را میبیند. حالا دارد، زیباترین شعر غمگین جهان را با خودش می خواند. در تمام زمزمهی مبهماش نام تو را میشنوم.