تاریخ انتشار: ۲۱ مهر ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰

محمود قلی‌پور: هوا دارد تاریک می‌شود، توی تاکسی نشسته‌ام.

ماشين ساكت است، سرم را مي‌چسبانم به شيشه سرد كنارم، شهر شلوغ است. با خودم فكر مي‌كنم اگر بتوانم، خانه‌اي پيدا كنم، هر چند كوچك و با قرض و قوله و وام، مي‌توانيم خانه‌دار شويم. مامان مي‌گويد: «توكلت كم شده». نگاه مي‌كنم، به توكلم، به كارهايم، جايي نمي‌لنگد. ‌پشت ترافيك، يكي ماشينش را زده كناري و در صندوق عقب را باز كرده و بطري بطري آب معدني كه عرق سرما رويش نقش بسته، به‌دست مردم مي‌دهد. راننده مي‌گويد: «آب نذر كرده».

ديگر چيزي نمي‌گويد. سكوت مي‌كند، مسافرها سرشان را برمي‌گردانند سمت مردي كه آب نذري مي‌دهد. مرد نزديك‌مان مي‌آيد، شيشه‌ها را پايين مي‌كشيم، چند بطري به دستمان مي‌دهد و مي‌رود. پيرزني كه جلو نشسته چادرش را مي‌گيرد جلوي صورتش و شروع مي‌كند به اشك ريختن. راننده نگاهش مي‌كند و چراغ سبز مي‌شود. راه مي‌افتيم. يكي‌دو چهارراه بعد، راننده به پيرزن مي‌گويد: «حاج‌خانم، اينجا پياده مي‌شديد؟» پيرزن، چادر را كنار مي‌زند و به زحمت مي‌گويد: «بله». دست مي‌كند توي كيف پولش كه راننده مي‌گويد: «صلواتيه حاج‌خانم». پيرزن نگاهي به مرد مي‌اندازد و بغض‌آلود مي‌گويد: «قبول باشه پسرم».

پيرزن پياده مي‌شود اما پيدا‌ست كه هنوز چشم‌هايش اشك دارد. مي‌ايستد كنار خط عابر پياده و شروع به اشك ريختن مي‌كند، آنقدر كه مي‌شود از حركت شانه‌هايش فهميد درد بزرگي در سينه دارد. راننده باز سكوت را مي‌شكند و مي‌گويد: «حتما نذر داره اما پول نداره». هنوز ماشين نايستاده است كه مي‌گويم: «من هم پياده مي‌شم».

مي‌ايستم كنار پيرزن، مي‌خواهم چيزي بگويم، نگاهم مي‌كند. مادر گفته بود، توكلت كم شده، گفته بود يك جاي كارت مي‌لنگد كه آن‌جور كه بايد از زندگي لذت نمي‌بري، آنطور كه بايد آرامش نداري. پيرزن پر چادرش را مي‌دهد دستم، مي‌خواهد كمكش كنم از خيابان رد شود. باز حرف مادر پيچيده توي ذهنم؛ توكلت كم شده. دل را به دريا مي‌زنم و مي‌گويم: «حاج خانم، شما هم نذري مي‌ديد؟»

سرش را ناگهان مي‌چرخاند سمتم و مي‌گويد: «دست رو دلم نذار پسرم. سال‌ها نذري مي‌دادم، خونه‌مون پر بود از بچه‌هاي هيئتي. شوهرم كه فوت شد، دست و بالم تنگ شد. همين كه بتونم خرج زندگي رو بدم، خدا رو شاكرم». مي‌گويم: «چي نذري مي‌داديد؟» لبخند تلخي مي‌زند و مي‌گويد: «قيمه». مي‌گويم: «مي‌شه من خريد كنم، شما بپزيد؟» رسيده بوديم آن سوي خيابان. با گريه مي‌گويد: «پسرم تو عمليات محرم شهيد شد، امروز سالگردشه. حتما مي‌شه. باعث افتخار منه». از پيرزن كه دور مي‌شدم، برگشتم به پشت سر نگاه كردم، پيرزن هنوز ايستاده بود و به رفتنم نگاه مي‌كرد.