قسمتي از نوشتههاي چاپ شدهام را توي ماشينش ديدم و شروع كردم به گشتن لاي روزنامهها و جدا كردن مطالبم. آقاحبيب پرسيد: «شما نويسندهايد؟» كمي گپ زديم و بعد پرسيد: «در زمينه روانشناسي هم مطالعه داريد؟» وقتي گفتم اطلاعات خاصي ندارم، آقاحبيب برايم تا مقصد حرف زد. آنقدر خوب حرف ميزد كه خواستم بايستد تا هنگام برگشت نيز با هم باشيم.
واقعيت قضيه اينكه، آن روز حال خوشي نداشتم. مشكلي داشتم و رفته بودم از بانكي براي وامگرفتن، پرسوجو كرده بودم. كارمند بانك گفته بود: «سود وامي كه ميخواهي 5/9 درصد است». خوشحال رفته بودم كارهايم را انجام داده بودم و وقتي خواستم وام بگيرم، فهميدم سود وام 5/17درصد است. مسئله را كه با آيدا مطرح كرده بودم، دلخور شده بود كه «بايد مطمئن ميشدي كه درصد وام چقدر است و بعد اقدام ميكردي». دعوايمان نشده بود اما جو خانه بهخاطر همين اشتباه سنگين شده بود. ديدن آقاحبيب اوجي آن روز، يكي از آن نشانهها بود تا بگويي كه خدا فراموشت نكرده است.
آقاحبيب تعريف ميكرد كه براي خودش مدير شركت بوده اما تصادف ميكند و بعد از چند سال خانهنشين ميشود. بهخودش كه ميآيد ميبيند هيچچيز ندارد. مدير يك شركت، بيكار ميشود و بعد از مدتي كلنجار، تصميم ميگيرد دوباره از صفر شروع كند. آقاحبيب ميگويد: «تصميم گرفتم اول از همه حالم را خوب كنم و آماده زندگي كردن شوم». آقاحبيب با يك روانشناس آشنا ميشود و دكتر به او ميگويد كه هر انساني نقابهايي دارد، اگر نقابها را كنار بگذارد، از خود بودن لذت خواهد برد. آقاحبيب ميگويد: «انسان دوست دارد خودش را براي ديگران، موفق، عزيز و محبوب جلوه دهد و اين باعث ميشود هر لحظه از خودش دورتر شود و بعد اگر پول داشته باشي يا حتي دانش، باز هم از اينكه خودت نيستي، لذت نخواهي برد». آقاحبيب مكثي ميكند و ميگويد:«بايد فكر و تلاش كرد تا يكييكي نقابها دور انداخته شوند». حرفهاي آقاحبيب حالم را بهتر ميكند. كرايهام 16هزارتومان شده بود اما دوست داشتم تا شب مسافر تاكسي آقاحبيب باشم.
وقتي رسيدم خانه، با گرمي به آيدا سلام گفتم. سعي كردم طوري رفتار كنم و جوري حرف بزنم كه انگار راهحلي براي مشكلمان پيدا كردهام. حال خانهمان آن شب خوب شد. با آيدا رفتيم بيرون، قدم زديم و خوشحال و خندان برگشتيم خانه. شايد همشهريها زوجي را ديدند كه خشنود بودند و مثل هميشه احساس خوشبختي ميكردند اما كمتر كسي ميدانست كه علت اين حال خوب، راننده تاكسي دانا و مهرباني بود به نام آقاحبيب اوجي.