خانوادهمان توي ماشين نشسته بودند و منتظر بودند من و همسرم پسرم را بياوريم. گفتم: لباسشو عوض نكنيم؟ هنوز لباس بيمارستان تنش بود. همسرم گفت: آخه بلديم؟ موقعيت خوبي بود كه بهخودم و همه ثابت كنم بلديم. هنوز از زايمان بيجان بودم ولي خم شدم و پوشكش را عوض كردم و لباس نو تنش كردم. دستوپاهايش بيش از اندازه كوچك بودند و هر آن ميترسيدم بشكنند. ولي فكر ميكردم «اولين»هايش را بايد خودم انجام دهم. انگار بيكمكبودن برايم ارزش بود، اثبات استقلال بود يا يك چنين چيزي.
سر پسر دومام اوضاع فرق داشت. شب اول بعد از زايمانم، برخلاف دفعه پيش، حالم اصلا خوب نبود. تبولرز كرده بودم و حسابي بيرمق بودم. احساس كردم نميكشم. بچه را سپردم به همراهم در بيمارستان و گفتم: نميتوانم. بايد استراحت كنم. چشمهايم را بستم و خوابيدم. فكر ميكردم روزهاي دراز و سختي پيشرو خواهم داشت و بايد تا كسي هست، كمك بخواهم تا وقتي تنها شدم بتوانم از پس دوتاييشان بر بيايم.
بعد از چند هفته با خانوادهام رفته بوديم رستوران. همسرم نتوانسته بود خودش را برساند. پسر كوچكم به گريه افتاده بود. بغلش كرده بودم. پسر بزرگم بهانه مرا كرد و گفت او هم ميخواهد بغل من باشد. در يك لحظه و شايد براي اولينبار، هر دويشان با هم داشتند گريه ميكردند. خانوادهام را نگاه كردم. نميدانستند در آن لحظه چكار ميتوانند بكنند. پسر كوچكم را دادم به پدرم و گفتم باهاش راه برويد تا آرام شود. پسر بزرگم را بغل كردم و كمي گرداندمش تا آرام شود. سرحال كه آمد حاضر شد برود پيش پدرم تا من به نوزادم شير بدهم.
سوار ماشين كه شديم پدرم گفت: خوب مديريت كردي. يك لحظه واقعا سخت شده بود. اصلا هول نكردي. هول نكرده بودم؛ مغزم ديگر قابليت مديريت كردن دوتا بچه با هم را پيدا كرده. منتها پيش از هر چيز بهخودم فهماندهام كه «استقلال» و «بلد بودن» به معني ردكردن همه آدمهايي كه دلشان ميخواهد كمك باشند نيست. يا حتي اگر معنايش اين است، بودن در چنين موقعيتي ديگر برايم آنچنان ارزشمند نيست. مهم اين است كه بتوانم «مدير» خوبي باشم كه بفهمم كدام آدمها واقعا دوست دارند براي نگهداري بچهها كمكحال باشند و كدامشان دوست ندارند، كه تا ميتوانم براي آدمهاي ديگر مزاحمت و زحمت كمتري ايجاد كنم ولي در لحظههاي دشوار بتوانم تصميم بگيرم چطور ميتوانم از چهكسي همراهي بخواهم و در كوتاهترين زمان ممكن دوباره كارها را دست خودم بگيرم، كه قدردان بودن اطرافيانم باشم، ولي مدام دست رد به سينهشان نزنم براي آنكه ثابت كنم مادري بلدم، كه بلد باشم گاهي بايد براي مادر خوببودن استراحت كنم و بدانم چطور استراحتكردن با دوتا بچه كوچك و بازيگوش جز با حضور ديگراني جز خودم و همسرم ممكن نيست. از آن «استقلال» روزهاي اول مادريام ناراضيام؟ نميدانم. شايد آن روزها را هم بايد ياد ميگرفتم تا اين روزها را بلد شوم.