چمدان لباسهاي پاييزي كمكم از انبار بالا ميآمد و مادرجان هم درز لباسها را ميگرفت. چرخهاي طوافي كه داد ميزدند اناره، گلانار... چرخهاي طوافي كه داد ميزدند باقالي داغ... چرخهاي طوافي كه داد ميزدند لبو داغه، لبو... ديگر پاييز رسيده بود به پاي پنجره، پشت در. كافي بود آستينهاي ژاكتات را تا انگشت پايين بكشي و چشمهايت را ببندي و پيچ گوشهايت را كمي بپيچاني تا صداها را گرم و با وضوح بهتر بشنوي؛ مثلا صداي باد كه ميپيچيد تا انتهاي كوچه و باز برميگشت، صداي شاخههاي درخت، صداي پره آخرين دوچرخههاي كوچه، صداي شب كه زودتر از هميشه از راه ميرسيد... و البته صداي قدمهاي عابرهاي پياده كه فقط همين يك فصل اين همه صدا دارد، اين همه خشخش و اين همه... .
حالا هم پاييز رسيده پشت در... نگاه كن! نارنگيها نارنجي شده، بو كن! ببين خانه را عطر خورش بِه مادرجان گرفته، ببين دستكشهاي قرمزم را گذاشتهام جلوي در، شيشههاي رنگي ترشي را ببين، خرمالوهاي گس را چيدهام لبه پنجره و همين روزهاست كه گلدانها را از بيرون بياوريم؛ نكند يخ بزنند. بايد قلمه بزنيم از برگ بنفشها، بايد براي بهار گلدان تازه بخريم. تا بهار اما كلي مانده و تا آن وقت نگاه كن!
آستينهاي ژاكتم را تا انگشت پايين كشيدهام، نشستهام پاي پنجره و پيچ گوشهايم را هم پيچاندهام كه گرم و با وضوح بشنوم؛ خشخش قدمهايت كجاست؟