من تازهواردترين هستم بين همسايهها. احساس غريبگي ميكنم. شور و هيجان دارد از پشت بام قلقل ميكند و ميريزد توي ساختمان. آقاي منشيزاده يك دستگاه آب پرفشار دارد كه با آن ديوارها را تميز ميكند. آقاي ظفري، مدام تي ميكشد و شدت آب را تنظيم ميكند. آقاي جاويدزاده به سوراخ سمبه خانه آشناست و مراقب است جايي آسيب نبيند. خجالت را كنار ميگذارم و كمي حرف ميزنم. به آقاي احمدي ميگويم فرزكاري دارم. ميگويد ميآيد انجام ميدهد.
ايستادهايم روي پشتبام، صحبت از هر دري ميشود. مردها مشغول نظافت هستند. آقاي جاويدزاده درباره شهدا ميگويد، آقاي احمدي هم از ديدههايش در منطقه جنگي ميگويد. من هنوز خيلي با اهالي ساختمان آشنا نيستم، فقط ميدانم آقاي جاويدزاده برادر شهيد است. موهاي آقاي جاويدزاده يكي در ميان سفيد شده است. وقتي با آقاي احمدي حرف ميزند، به چهرهاش نگاه ميكنم، به اين فكر ميكنم كه وقتي خبر شهادت برادرش را شنيد چه حالي شد. تا امروز برادر داري و ناگهان به تو ميگويند ديگر برادر نداري. به آقاي احمدي و آقاي جاويدزاده نزديك ميشوم. آقاي جاويدزاده با صبر و متانت خاصي حرف ميزند.آقاي ظفري جعبههايي را كه روي پشتبام مانده، برداشته و دارد ميبرد پايين. كمكش ميكنم. زنگ خانهمان را ميزنند.
عذرخواهي ميكنم و ميروم توي خانه. برقكار آمده تا مشكل يكي از سيمكشيها را حل كند. به جنب و جوش ساختمان نگاه ميكند و ميگويد: «چه همسايههاي باحالي». لبخند ميزنم. برقكار مشغول ميشود و همانطور كه سرش رو به سقف و آن سيم بيرون آمده از سقف است، ميگويد: «اقلاً نذاريد آقاي ظفري كار كنه». ميخندم و ميگويم: «مگه آقاي ظفري رو ميشناسي؟» ميگويد: «آقاي ظفري و آقاي جاويدزاده از قديميهاي اين محل هستن. مگه ميشه نشناسمشون؟» شانه بالا مياندازم و ميگويم: «من اما تازه اومدم توي اين محل. كمي غريبه هستم به گمونم اما امروز كه ديدم با هم دارن كار ميكنن، كلي احساس صميميت كردم باهاشون». بعد ناخودآگاه از دهانم اين حرفها بيرون ميپرد: «آقاي ظفري شبيه عموقاسمه، آقاي جاويدزاده هم شبيه برادر شوهرخالهام كه شهيد شده». برقكار نگاهم ميكند، انگار از حرفهايم چيزي نفهميده باشد. ميگويد: «كليد برق رو بزن». ميزنم، روشن ميشود، از نردبان پايين ميآيد. آقاي ظفري در خانه را ميزند و ميگويد: «در رو باز نكن، ميخوام درتون رو تميز كنم». پشت در هستيم. به هم نزديكيم اما يكديگر را نميبينيم. احساس ميكنم خيلي خوب ميشناسمشان. آقاي احمدي از پشت در ميگويد: «دستگاه فرز آوردم».