خوشبخت بودم که همیشه رو به آسمان بودم. خوشبخت بودم که میدیدم بزرگتر میشوم و دستهایم تنها به سمت آسمان بلند میشوند.
من چیزهای زیادی میخواستم، اما نه از دیگران. تنها از خداوند میخواستم و اینطور بود که خداوند برگهای زیادی به من داد.
* * *
برگی داشتم برای گریستن. من خوب گریه میکردم. بغضم راحت میشکست. آوازهای سادهی غمناک مرا میگریاند. گاهی حتی با دیدن دریا یا پرواز یک پرندهی کوچک گریه میکردم.
من میتوانستم اشکهایم را برای غروبها ذخیره کنم. من میتوانستم در اشکهای خودم شناور باشم و این موهبت زندگی من بود. من سنگدل نبودم. قلبم از ابر بود و این قلب ابری، برگی بود بر شاخهی من؛ هدیهای که از خداوند گرفته بودم.
* * *
برگی داشتم برای شاد زیستن. با هر چیز کوچکی خوشحال میشدم؛ با صدای آوازی، لحن مهربانی، لقمهی گرمی، بوسهی نازکی، يا دستی که دوستی برایم تکان بدهد. شکلی که بتوانم با یک ابر بسازم. شعری که بتوانم قبل از خواب بگویم. با دیدن مادرم. با دیدن چشمهایم در آینه، یا طعم یک سیب.
به قول سهراب «من به سیبی خشنودم/ و به بوئیدن یک بوته بابونه/ من به یک آینه/ یک بستگی پاک قناعت دارم!» و این موهبت زندگی من بود. من ساده شاد میشدم. قلبم آرام و سبک بود و این قلب، برگی بود بر شاخهی من؛ هدیهای که از خداوند گرفته بودم.
* * *
برگی داشتم برای اعتماد به نفس. خودم را دوست داشتم. در آینه که به چشمهای خودم نگاه میکردم میدیدم که از پس کارها برمیآیم. غمگین و کوچک و شرمنده نبودم. سایهها و کابوسها در خواب آزارم نمیدادند. بهخودم میبالیدم. بلد بودم با خودم حرف بزنم.
میتوانستم بهخودم بگویم که تو میتوانی و این اعتماد بهنفس، کمکم میکرد که قوی و مؤمن باشم. مؤمن به تمام لحظههای زندگی، مؤمن به دوست داشتن. این موهبت زندگی من بود. من در آینه خوشحال بودم. قلبم قوی و پرنور بود و این قلب برگی بود بر شاخهی من؛ هدیهای که از خداوند گرفته بودم.
* * *
برگی داشتم برای شکرگزاری. همیشه میدانستم که تمام این برگها موهبتهای زندگی من هستند. بعضی از آنها را با تلاش به دست آوردهام و بعضی بر سر راه زندگی من بودهاند. همیشه میدانستم که باید بهخاطر داشتن تکتک شاخههایم، برگهایم و پیچیدن صدای باد لابهلای این شاخههای نازک خوشحال و شکرگزار باشم.
میدانستم که در نهایت این شکرگزار بودن است که حال مرا با همه چیز بهتر میکند. من، نقنقو و اخمو و بدبین نبودم. من میتوانستم خودم را با تمام این برگها ببینم.
برگی برای سلامتی، برای عشق و برای شعرگفتن. برگهای استعدادهایم، مادرم، خوابهای خوبم، شادیهای غیرمنتظره و روزهای پاییزی مهربان. برگهای پدرم، برادرم، خواهر کوچکترم، نقاشی کردنم، حافظهی خوبم برای حفظ کردن شعر، کنار درختان دیگر بودن، پیدا کردن کتابهای خوب، شنیدن آهنگهای جدید، درآوردن برگی تازه که خود نعمتی تازه بود و زبانی برای شکرگزاری و دستی برای بخشیدن و چشمهایی برای دیدن زیباییها و قلبی که خود موهبتی بود.
* * *
قلب من برگی بود که نو میشد. قلب من برگی است که نو میشود. در قلب من خاطرات مهربان میشوند. من غصهها، کینهها و دردها را فراموش میکنم. من برای فراموشی آمادهام و تنها چیزی که میدانم این است که باید تازگی قلبم را حفظ کنم.
من به قلبم امید میدهم. من برای تازه ماندن قلبم دعا میكنم و میدانم کسی که مرا با این همه برگ بر شاخه آفریده و به من سایهای بلند داده، نامی بخشیده و دوستم دارد، نگهبان من است.
* * *
من هر روز به قلب کوچکم سلام میکنم و به او میگویم: «برای دوست داشتن آماده باش!»