صفحهی اول عالی است، صفحهی بعد و بعد و بعد و بعد میرسد به قابل قبول، تقریباً خوب، به نه چندان بد و...
بعد تو میمانی و ایدههای نصفهنیمه و حرفهایی که میمانند برای چند سال یا چند دفتر بعد. شاید اگر از همان اول کامل مينوشتي و بیخیال فکرهایت نشده بودی، فکرها خسته نمیشدند از توی ذهن خاکخوردن و تنهزدن به ایدههای بعدی و خستهکردن تو و حسودی به بقيهي فکرها و انجامدادن کاری که دفترها هم نصفه بمانند.
همیشه همینطور شروع میشود؛ بيت اول شعر جذاب، داستان پر از گره و معما با شخصیتهای دوستداشتنی... اما در نهایت خسته میشوم و میگذارم برای بعد. مثل همین حالا که بعد از ده، یازده خط دیگر یادم رفته فکرم چه بوده و خمیازه اجازهي باز گذاشتن چشمهایم را نمیدهد. شاید فردا...
سيدهزينب حسيني
خبرنگار جوان از پاكدشت