میدویدم و به هوا میفرستادمش. بعد هم نگاهش میکردم که آن بالابالاها برای خودش پرواز میکند و میخندد. میترسم. نکند بادبادکم مثل خودم از ارتفاع بترسد! به این فکر میکنم که روی همهی بادبادکها نقش لبخند کشیدهاند.
شاید میخواهند بگویند بادبادکها از ارتفاع نمیترسند، اما اگر بادبادک من از ارتفاع بترسد چه؟ ترسش پشت لبخند مصنوعیاش پنهان میشود و من هیچوقت نمیفهمم میترسد.
دلم برای بادبادک نداشتهام میسوزد و از آنهایی که بادبادکها را با لبخند ميسازند، حرصم میگیرد. چهطور دلشان میآید حق انتخاب را از بادبادکها بگیرند. مُهر لبخند به لبهای بادبادک ميزنند و میگویند راضی باش! تو برای پرواز خلق شدهای و حق نداری بترسی.
آدمها هم دلشان را به همين لبخند خوش ميكنند و تا میتوانند بادبادکها را میخرند و به هوا میفرستند و جیب سازندگان بادبادکها را پر پول میکنند.
دلم میگیرد و به همین بادکنک صورتی راضی میشوم. دلم میخواهد بیشتر به هوا برود، اما میترسم. اگر به شاخهی درختی بخورد و بتركد چه؟ اگر نخش از دستم در برود و پرواز کند و آنقدر بالا برود که دیگر نبینمش چه؟
درست مثل مادربزرگ لیلا. لیلا میگفت مادربزرگش یک شب به آسمان رفته و ديگر برنميگردد! لیلا ميگفت وقتی فکر میکند آن بالا، توی ابرها چهقدر به مادربزرگش خوش میگذرد، ناراحتیاش را فراموش میکند.
لیلا را خیلی دوست دارم. او هم مثل من عاشق رنگ صورتی است و هر چه بگویم زود قبول میکند. گاهی حس میکنم به لیلا زور میگویم و ناراحت میشوم، اما وقتی قیافهی تسلیمش را میبینم، خوشحال میشوم. به لیلا هم میگویم خوشحال باشد.
انگار مهر لبخند به لبهایش میزنم و میگویم راضی باش. به شباهت بین خودم و سازندگان بادبادکها فکر میکنم و خودم را راضی میکنم که شبيه هم نيستيم.
مامان ميآيد و ميگويد بابا توي ماشين منتظرمان است. بابا دستهايش را روی فرمان گذاشته و بهمان نگاه میکند. منتظر است سوار شویم و گازش را بگیرد و به خانه برود. دوست دارد برود روی مبل لم بدهد، تخمه بشكند و فوتبال ببیند.
من و مامان هم با خنده بنشینیم کنارش، من بغلش کنم و مامان میوه پوست بکند. فکر میکنم بابا یکی از همان سازندگان بادبادکهاست. بابا رادیو را روشن میکند. گویندهي رادیو با خوشحالی میگوید:
«فردا روز ملی پرواز بادبادکهاست. نترسید! بادبادکها از ارتفاع نمیترسند، چون...» گوشهایم را تیز میکنم. چون... بابا موج رادیو را عوض میکند. صدای گوینده توی ماشین پخش میشود: «گگگگگلللل! توی دروازهههه!» بابا لبخند میزند.
ماجده پناهی آزاد
خبرنگار جوان از تهران
تصويرگري: زهرا عليهاشمي از تهران
نظر شما