زندگي ما ايرانيها سرشار از «كالا» و خالي از «معنا» شده است و هرچه كالاها بيشتر زندگي ما را پر ميكنند، جاي كمتري براي معنا ميماند اما گوشمان بدهكار نيست و باز هم بيشتر از اين «آب شور» مينوشيم كه ما را تشنهتر ميكند. با هر كسي سر صحبت را باز كنيد، گلايهها و نقها شروع ميشود و اين البته ربطي به طبقه اجتماعي و دارا و ندار ندارد. همه استاد سخن و گلايه هستيم، استاد تحليل پيچيده از مسائل، حتي انتخابات آمريكا. به همهچيز و همه جاي دنيا توجه داريم جز بهخودمان و «حال» خودمان. در مسابقه سرعت «داشتن» و «خريدن» همه معناي زندگي را داريم از دست ميدهيم. اگر خانواده ايراني در گذشته تنها موقع خريد جهيزيه براي دختران و به خانه بخت فرستادن آنها اين اضطراب «چه كنم و چه بخرم» را داشت؛ هماكنون هر روز چنين اضطرابي را تجربه ميكند. اين يعني سرگشتگي و بيمعنايي كه داريم آن را تجربه ميكنيم. براي خودمان بهعنوان يك انسان كه بايد درباره خودش بينديشد و خودش را بازبيني كند، حال نداريم.
وقتي كه اين فرصت يا حال را نداريم كه بهخودمان بپردازيم، طبيعي است كه فرهنگ جايي در زندگي روزمره ما ندارد، طبيعي است كه ديگر دستي براي خريدن يك مجله دراز نميشود، طبيعي است كه قطعه شعري خوانده نميشود، به داستان كوتاهي نگاه نميشود و گشتوگذاري در يك رمان نميشود. كسي به تماشاي نمايشي نميرود، كسي حال تأمل راجع به چيزي را ندارد. همه چشمان خود را به صفحههاي تلفن همراه دوختهاند و مسحور آن، اوقات خود را ميگذرانند. باور كنيد مشكل از تلفن همراه نيست، مشكل از شبكههاي اجتماعي نيست كه هر دو در جهان گسترش چشمگيري دارند و حالا حتي رمهگردانان آفريقا هم بهراحتي به آن دسترسي دارند، مشكل از خود ماست. مشكل از انباشتگي زندگي ما از كالاهايي است كه سيري هم ندارد. گرسنگي براي بهدست آوردن كالاهاي بيشتر هر روز بيشتر ميشود، اما خبري از گرسنگي فرهنگي نيست. البته، همانطور كه انتظار ميرود، باز هم «داد و فرياد بر آريم كه...» دولت فلان و بهمان كار را بكند تا حال همه خوب شود. سهم دولت به جاي خود، اما ما چرا با خود قهر كردهايم؟! چرا ميلي به سر زدن بهخودمان نداريم و دائم زمين و زمان را متهم ميكنيم؟ بياييد با خودمان آشتي كنيم و سري بهخودمان بزنيم.