درباره اينكه اصلا چرا اين زنها به ازدواج با كسي تن دادهاند كه يك پايشان در شهر بوده و بيشتر روزگارِ اوايل ازدواجشان را در جبهه و خط مقدم جنگ گذراندهاند؟ چرا آن مردان جنگي كه هر روز با مرگ سر و كار داشتهاند، تصميم گرفتهاند ازدواج كنند و پاي كس ديگري را به زندگيشان بكشند؟ نخستين بار وقتي به اين بحثهاي دوران درس و دانشگاه اشاره كرد كه گفتم كاش ميشد به سوريه و عراق رفت و جنگ را از نزديك لمس كرد. نگران بود؛ شبيه داستان واقعي فاطمه اميراني، همسر شهيد حميد باكري در يكي از كتابهاي مجموعه «نيمه پنهان ماه». اميراني عاشق باكري بوده است؛ «آن موقعها، شماها يادتان نميآيد، مد بود كه هر كس مذهبي است، لباسش نامرتب و چروك باشد؛ موهايش يكي به شرق و يكي به غرب... يعني كه به ظواهر دنيا بياعتنا هستند اما حميد نه. خيلي خوشلباس بود؛ خيلي تميز. پوتينهايش واكسزده، موها مرتب و شانه كرده، قد بلند.
به چشمام خوشگلترين پاسدار روي زمين بود. خودم موها و ريشهايش را كوتاه ميكردم و هميشه هم خراب ميشد، اما موهايش آنقدر چين و شكن داشت كه هر چه من خرابكاري ميكردم معلوم نميشد. خودش هم چيزي نميگفت. نگاهي توي آيينه ميانداخت؛ دستش را ميبرد لاي موهايش و ميگفت تو بهترين آرايشگر دنيايي.» اميراني ميگويد از شوهرش فقط چشمهايش در خاطرش مانده كه هميشه از بيخوابي قرمز بود، انگار كه اين چشمها ديگري سفيدي نداشتهاند. طوري كه وقتي گفتند شهيد شد، گفته است؛ «الحمدلله؛ بالاخره خوابيد. خستگياش در رفت.» براي هم جان ميدادهاند اين زن و مرد و همسفران خوبي براي هم بودهاند. در خاطرات خانم اميراني هست كه ميگويد؛ «عمهام گاهي كه مرا ميديد ميگفت فاطمه! تو از زندگيات راضي هستي؟ اينقدر دوري، دربهدري، سختي...» و قبل از آنكه من حرفي بزنم، خودش ميگفت: «راضي هستي. معلوم است؛ سر حال شدهاي. لپهايت گل انداخته» فقط يك لحظه در خيالات - نه در واقعيتِ دردناك و دركنشدني- خودتان را جاي اين زن بگذاريد تا ببينيد بعد از شهادت معشوقش چه بر سرش آمده است. حتي اگر پيدانشدن و شصت پارهشدن بدن همسرش را فاكتور بگيريد.
قياس، زيادي معالفارق و درجه چندمي است اما چند روز پيش كه حرف از پيشنهاد بچهها براي رفتن به پيادهروي اربعين شد، دوباره ياد اين كتاب و ماجراهاي غريبش افتادم. من كه در برابر حميد باكري و امثال او بايد لنگ بيندازم اما وقتي به همسرم گفتم من اگر بخواهم اربعين بروم پيادهروي تا حرم و... حرفم تمام نشده ياد آن عاشقيتهاي باكري و اميراني افتادم. بحث بر سر اين بود كه اگر خداينكرده مسير ناامن باشد چه؟ اگر خداينكرده تنها بروي و بلايي سرت بيايد چه؟ عروس دو ماهه خانه راست ميگويد. حالا كه ازدواج كردهام و آمدهام اين ورِ خط، اين دوراهي رفتن و نرفتن در اين نقطههاي حساس را بهتر ميفهمم. حالا بهتر ميتوانم گوشهاي از آن دردها و رنجها را بفهمم و خيال كنم در فكر آن مرد جنگي و آن زن عاشق چه ميگذشته و ميگذرد. قيد سفر را زدم؟ نه، قرار شد با هم برويم.