بايد منتظر بنشينيم تا مدير كاروان ببرد پاسپورتها را مهر كنند. جا براي نشستن نيست. چفيه عربيام را از دور گردن باز ميكنم. مياندازم زمين و مينشينم. سعي ميكنم خيلي دور و بر فاميل نباشم. حال و حوصله هيچ كدامشان را ندارم. زيارت كه شمال نيست تا دورهمي برويم.
زيارت را بايد تنها رفت. خالهبازيهاي فاميلي ما ولي تمامي ندارد. هرجا بخواهيم برويم همه به هم بنديم. زندايي توي تلگرام فاميلي پيام داده بود «كيا ميان امسال بريم پيادهروي اربعين؟» تمام اعضاي گروه يكصدا گفته بودند «ما». بعد زندايي يك گروه تلگرامي جديد زده بود به نام « خانواده اربعيني» و دقيقا همان اعضاي گروه خانوادگي را عضو كرده بود؛ نه يك نفر كمتر، نه يك نفر بيشتر.
عكس كربلا و پيادهروي ميگذاشتند و استيكرهاي «حرم ببينمت» و «التماس دعا». آخر هفته تمام پاسپورتها، آماده در دستهاي زندايي بود. من ولي بناي سفر خانوادگي نداشتم. زندايي و دايي و عمو و پسرخاله، زنگ و وايبر و تلگرام و پيامك زدند كه «تو از همه واردتري» و «بلدتري» و «ثواب داره بيا راهنماي ما كربلا نرفتهها باش». قبول كردم و شدم پير طريقت گروه. البته با زندايي شرط كرده بودم كه هيچ مسئوليتي نميپذيرم و فقط هنگامي كه كار به مشكل خورد ميتوانم مشاوره بدهم و تازه به شرطي كه خرج سفرم را فاميل بدهند.
موضوع توي گروههاي خصوصي و عمومي و زنانه و مردانه فاميل مطرح شده بود و در مجموع با كسب اكثريت آراي الكترال، هزينه سفرم به دوش فاميل افتاد. پيرطريقت شدن البته آدابي دارد كه خوب بلدم و رعايت ميكنم. همين كه ميان شلوغي فرودگاه، چهارزانو روي چفيه نشستهام يكي از همين آداب است؛ كمحرف و آرام، خيره به يك نقطه نامعلوم. زندايي ميآيد سمتم. از طولاني شدن فرايند مهر ورود خوردن خسته است. سؤال ميكند كه آيا مدير كاروان وظايفش را درست انجام داده يا نه؟ حرفي نميزنم فقط سري تكان ميدهم كه «بلي». بدون اينكه اجازه بدهم حرف ديگري بزند، ورق زيارت عاشورا را از جيبم درميآورم و شروع ميكنم به خواندن. زن دايي ميرود وچند نفر پشت سرم مينشينند زمين. صدايم را كمي بالاتر ميبرم.