من حسابی گیج شده بودم. وقتی میگویم کولاک کرده بود یعنی اینکه باران نبود، واقعاً کولاک بود!
او مرد گندهای بود، بلندقد مثل دری که از تنهی کاج سفت و سخت درست شده باشد. اما حرکاتش ظریف و بامزه بود.
موهایش را که با استفاده از فرمولي شیمیایی سیاه نگه داشته بود و مثل عقیق میدرخشید، همیشه کوتاه میکرد و صاف عقب میزد. چشمهایش هم درشت بودند.
بدنش بهخاطر سالها کار سخت چغر شده بود، بازوهايش مثل پیستون و دستهايش پینه بسته بودند. موقع تنبیه، همین دستها چنان محکم به پشتت ميزدند که دماغت تیر بکشد و از چشمهایت آب بیاید. وقتی به کلهات تلنگر میزد برق از چشمهايت میپرید و زمان نعره زدنش دیوارها می لرزیدند!
برای همین حدس میزنم که مشتریها همه ماتشان برده بود. من و زن بابام گیجوویج هنوز سر جایمان نشسته بودیم. گمانم خیلی دستپاچه و شرمنده شده بودم.
ما تو هتل «ریورساید» در «رنو»ي «نوادا» اقامت داشتیم و در کافهی آنجا نشسته بوديم. من ميتوانستم عکسم را موقع داد و هوار بابام توی شیشهها ببینم. آخر چیزی پیش نیامده بود که او اینقدر عصبانی شود. او و آلیس، یعنی زن بابام، با پرواز آمده بودند تا یک هفته را با من، یعنی گلپسرشان، بگذرانند. البته تا این لحظه!
پدرم راضی نبود دانشگاه را ول کنم و میزبانشان بشوم. اما بعد از اینکه یکسالی بهعنوان شاگرد کافهچی مشغول کار توی کافهی دهکده شدم، او حالا میخواست زیرزیرکی ببیند چهطوری میتوانم از پس زندگیام بربیایم.
جالب اینجا بود که روشهای خدمتگزاری شاگردهاي کافهچی به مشتریها برای بابام مثل معما بود و خصوصاً وقتی میدید من به یک مشت آدم غریبه چهطوری خدمت میکنم بیشتر تعجب میکرد.
در واقع او یک پا تماشاچی شده بود! هر چی که بود من درگیر کار بودم و بهندرت همدیگر را میدیدیم تا اینکه بالأخره سروکلهی او و آلیس پیدا شد.
آن روز بعد از ظهر، دیر ناهار خوردیم. بابام میدانست که من معمولاً قبل از اینکه کارم را شروع کنم غذای سبکی مثل نان تست و پنیر محلی میخورم. وقتی پیشخدمت فهرست غذا را برای بابام آورد او براندازش کرد و یک بشقاب غذای رژیمی که شامل گوشت کبابی و پنیر محلی بود، سفارش داد.
بابام لبخندی به من زد و گفت: «بهبه! گوشت کبابی و پنیر محلی، پسرجان این رو که دوست داری؟»
- نه، ممنونم پدرجان شما بفرمايين.
و البته برايم مهم نبود که آلیس چی سفارش میدهد. اما وقتی پیشخدمت سراغ من آمد گفتم: «فقط یه بشقاب پنیر محلی، ممنونم.»
پیشخدمت سفارشها را گرفت و رفت.
بابام اخمی بهم کرد و گفت: «چرا تو اینقدر نادونی؟! من پنیر رو برای تو سفارش دادم.»
گفتم: «نه، نگفتین برای منه که. ازم پرسیدین...»
یکهو سر همین حرف بود که از کوره دررفت.
بعد از سکوتی که با رفتن او به وجود آمد، من و آلیس به هم بِروبِر نگاه کردیم. هیچکدام از ما از این کار بابام سر درنیاورده بودیم.
چند دقیقهای که گذشت، تازه فهمیدم چی شده است.
بابام فقط منظورش این بود که در غذایش با او شریک شوم. گوشت را خودش بخورد و پنیر را هم به من بدهد. مثلاً یکجورایی عقل معاش به کار برده بود.
مدتی درنگ کردم، دستمالم را تا کردم و به آلیس گفتم که زود برمیگردم.
با بالابر به طبقهای رفتم که بابام اتاق داشت و در زدم. او در را باز کرد و اجازه داد بروم تو.
گفتم: «ببینين باباجان، من نفهمیدم چی گفتم، معذرت میخوام، نمیخواستم شما رو ناراحت کنم.»
او مرا در آغوش گرفت و برای مدتی همدیگر را بغل کردیم.
- اشکال نداره پسرجان.
و بعد اتفاق وحشتناکی افتاد. چشمهايش نمناک شد و گفت: «دیگه هرگز به من نگو نمیدونم چی گفتم.» تا این را گفت بغضش چنان ترکید که اتاق به لرزه افتاد. بقیهي حرفهايم را خوردم.
حالا دیگر من بچه نبودم، جاهايمان با هم عوض شده بود و حالا پدر واقعیام را میدیدم. فقط یک مرد، سالخورده، پرچینوچروک و خمیده. مردی که میدانست عمری را سپری کرده و...
او را به طرف خودم کشیدم و دوباره در آغوشش گرفتم. با اشکهايم آرامش کردم. حالا من پدرش بودم و او پسرم! مدتی که گذشت و پدرم آرام شد، پیش آلیس برگشتیم تا دسر بخوریم.
هرگز احساسم نسبت به او عوض نشد، فقط انتظاری که از او داشتم تغییر کرد و فکر میکنم که بینهایت دوستش دارم.