هـمیشـه که رادیو میشـنید، آن را به گوش اش میچسـباند، سـیم هوایی شـکسـته آن را بلند میکرد و با یک دسـت دیگر عـقربه رادیو را آهـسـته آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط میچرخاند تا صدای رادیو صافتر شـود و بتواند خبرها را درسـتتر بشـنود.
من از روزی که خودم را و اطرافم را شـناخـتم، پدرم را دیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی به دستشویی هم میرفـت، رادیو بیخ گوشاش بود و چغ و پغ میکرد.
این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را میدیدم، میترسـیدم و بیاختیار به یاد درسهای انگلیسی میافتادم؛ یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشه خانه میکشاند و آنگاه کتاب انگلیسی را میگشودم و به خواندن درسهای انگلیسی مشغـول میشدم. تـنها در این وقـت، ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت میداد، کمی کاهـش مییافـت.
پدرم، رادیو و انگلیسی، تمام لحظههای زندگیام را مثل ابرهای سـیاه پوشانده بودند.
بعضی اوقات خودم را به زنجیرهای سـنگینی بسـته مییافـتم. آن زنجیرها از پدرم، از چشـمهای غضبناک او، از رادیوی کوچک و صدای چغوپغ آن و از کتاب انگلیسی و خطهای آن تشـکیل شـده بودند.
خیال میکردم که توان رهایی از چنگ این زنجیرها را ندارم. یادم میآید در کلاس پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج کرد و به کلاس انگلیسی فرستاد. یادم هسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را اینطور بیان کرده بود:
- از این چیزها چیزی جور نمیشـود.
انگلیسی بخواند یک روز بهدردش بخورد. ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد میخورد؛ زبان فرنگیهاسـت؛ حالا بیسـواد و بیکار و دربهدر و خاک به سـر میگردیم.
وقتی پدرم رادیو میشـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم میآید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس، پدرم مرا چقـدر لت میکرد1. گوشهایم را میکشـید، موهایم را کش میکرد، با سـیلی میزد، بالگد میزد و فریادکنان میگفـت:
- از برای خدا، میمانید که خبرها را بشـنوم یانی؟
در این سـالهای نزدیک - که به گفـته مادرم جوان شـده بودم - پدرم وقـت شـنیدن رادیو از برادر کوچکم که در کلاس دوم درس میخواند، عصبانی میشـد.
میدوید و او را با سـیلی میزد یا به شـدت از موهایش میکشـید و خشـمناک فریاد میکشـید:
- گفـتم آرام باش؛ خبرها را میشـنوم.
یا میدوید بازوی برادر کوچکم را بهشـدت دندان میکرد و جیغ و ناله او را بلند میکرد.
وباره با عجله رادیو را به گوشاش میچسـباند و با حرکت دادن گوتک2 رادیو مصروف میشـد.
اکثر اوقات در چنین لحظهها که پدرم را میدیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه میکرد. از رادیو بدم میآمد. صدای چغ و پغ رادیو مغزم را میخراشید. دلم میشد با یک حمله، رادیو را از چنگ پدرم بقاپم؛ لگدمالش کنم تا تکهتکه شود و همهمان از شرش رهایی یابیم.
وقتی پدرم، برادر کوچکم را زیر لگد میگرفت و یا بازوی او را دندان میکرد و از گوش و مویش میکشید، روزهایی یادم میآمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همینطور شکنجه میشدم.
در چنین لحظهها دردهای خفیفی را در بازو، سر وگوشهایم احساس میکردم.
اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگیهای پدرم برآشـفـته میشـد، کاسـه صبر و حوصلهاش لبریز میگشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم میگفـت:
- خبرها سـرت را بخورد! خود را بکـشـی هم رنگ آرامی را نمیبینی.
گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـره عالمانهای میداد و به مادرم میگفـت:
- تو چه میدانی؟ تو یک زن بیعقل هـسـتی؛ یک زن بیعـقل.
و مادرم که از این سـخن نیشـدار پدرم بیشـتر غضبناک میشـد، میگفـت:
- تو که باعقـل شـدی، کجا را آباد کردی؟ دلت را جمع بگیر! دیگر رنگ آرامی را نمیبینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه میمیری.
از اینقـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده؟ برو کاری برایت پیدا کن؛ تا کی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم؟ بیچاره از بس ظرفـشویی و خانهتکانی خارجیها را کرد، نفـسـش برآمد.
18سـال اسـت که روان میکند3 و ما میخوریم و تو رادیو میشـنوی؛ آخر تا به کی؟
پدرم رادیو را بیشـتر به گوشاش میچسـباند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط میچرخاند و از مقابله با مادرم منصرف میشـد و با لحن تملقآمیزی به مادرم میگفـت:
- آتش بس شـده، بهخیر به وطن میرویم.
در چنین مواقع، من درمییافتم که مادرم راست میگوید و پدرم میداند که مادرم راست میگوید اما با وجود آن، پدرم مثل یک آدم معتاد، با عطش فراوان گوشاش را به رادیو میچسباند.
مادرم به پدرم میگفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد و چرت میزند؛ ساکت و خاموش است؛ گوشهگیر است و از صبح تا شام در کنج خانه نشسته و کتاب میخواند. مادرم، پدرم را ملامت میکرد که او با حرکات خشنش مرا اینطور ساخته است اما پدرم، بیتفاوت گوشاش را بیشتر به رادیویش میچسباند و میگفت:
- خوب است؛ انگلیسی میخواند، انگلیسی...
***
پدرم و من در سـالهای اخیر گپی با هم نداشـتیم؛ تنها هر بار که پدرم مرا میدید، وارخطا4 میشـد و نگاههایش رنگ دیگری بهخود میگرفـتند و بعـد میپرسـید:
- درس خواندی؟
و من سـرم را پایین میانداختم و ترسخورده و لرزان میگفـتم:
- ها، خواندم.
و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشاش میچسباند و عـقـربه آن را میچرخاند، میگفـت:
- ها، بچهام، انگلیسی...
هـمیشـه هـمینطور جملهاش را ناتمام میگذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جمله ناتمام وظیفهاش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت یا خبرهای مهم رادیو به او مجال نمیداد که جملهاش را تکمیل کند.
در گذشته، هـمین که پدرم را میدیدم یا رادیوی او را میدیدم، به یاد انگلیسی میافـتادم و با عجله کلمهها و جملههای انگلیسیای را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد میآوردم.
میترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درسهایم چیزی بگویم.
وقـتی پدرم کتابچههایم را میدید یا ورقهای امتحانم را از نظر میگذراند، خوش میشـد و میگفـت:
- ها، بچهام، انگلیسی.
و بعـد بیآنکه چیزی دیگر بگوید، سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه میکرد و وارخطا میرفـت و رادیویش را میگرفـت، زیر گوشاش قـرار میداد، با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند میکرد و عقربه آن را میچرخاند.
پدرم روز به روز لاغرتر میشـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونههایش برجسـتهتر، مویش سـفیدتر میشـد و ریش و سبیلش هم.
وقتی به او نگاه میکردم، به خیالم میآمد که هـر روز و هـر لحظه خروارهای زهـر از رادیو درون گوشهای پدرم فـرو میروند و این زهـرها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن میکشـاند.
صبح وقـت پدرم بود و رادیویش. چند سـاعـت بعـدازظهر هم پدرم هر کجا که میبود رادیویش را چالان5 میکرد. نماز مغرب، بار دیگر شـروع میشـد.
تا نیمههای شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آنکه آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ مینگ و چغ و پغ رادیو بلند میشـد.
هـمانطوری که خودش میگفـت هـمه رادیوهای جهان را که به زبان ما خبر پخش میکردند، میشـنید.
هر وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی مییافـت به مادرم میگفـت:
- بهخیر و خوبی صلح میشـود، آرامی میشـود، جنگ ختم میشـود.
آتش بس شـده.
و مادرم که هـیچوقـت به این گپها باور نمیکرد، به پدرم میگفـت:
- دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.
و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبرها بیشـتر افـسـرده میشـد و میگفـت:
ــ جور نمیشـود؛ 100 سـال هم تیر شـود6، جور نمیشـود.
و مادرم میگفـت:
- همین رادیوها جنگانداز هستند؛ همین رادیوها خودشان.
و بعد پدرم میآمد تا ببیند که من چه میکنم. اگر انگلیسی میخواندم، خوش میشد و دوباره برمیگشت و اگر میدید که کدام کتاب یا مجله دیگری را میخوانم، خشمناک میشد، حدقه چشمهایش کلانتر میشدند و میگفت:
- گفتم انگلیسی بخوان؛ از این چیزها فایده نیست.
و من ترسخورده و لرزان کتاب انگلیسی را برمیداشـتم و پدرم که خاطرش جمع میشـد، دوباره به سراغ رادیویش میرفت. پدرم از یک حرف مهم خبر نداشت.
من نمیدانستم که چقدر توانستهام زبان انگلیسی را یاد بگیرم اما پدرم از نمرههای عالیای که در امتحان میگرفتم، خوش میشد. مگر زمانی که امتحان میگذشت و من همان سؤالهای امتحان را از خودم میپرسـیدم، از آنها چیزی سردر نمیآوردم.
مثل آن بود که پس از هر امتحان، یاد گرفتگیهای من از ذهنم پرواز میکردند و میرفتند. از این گپ میترسـیدم. اگر پدرم خبر میشـد، حتمی دیوانه میشـد یا سکته میکرد.
خوب بود که رادیو و خبرهایش به او مجال نمیدادند که بنشـیند واز من پرسوجو کند.
پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، از شـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا میشـد- مثلا میشـنید که جنگهای ملک ما پایان مییابند وآوارهها به خانههایشان برمیگردند- فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچه امیدش هم پرپر میشـد و رنگ وروی پدرم، افسـردهتر از همیشـه.
و مادرم که هرگز خبرهای رادیو را نمیشـنید، به پدرم میگفت:
- این تو هـستی که به گپ جنگاندازها باور میکنی.
بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع میکرد و میگفـت رادیوی بیبیسی اینطور گفـت، رادیوی صدای آمریکا آنطور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی اینطور، رادیوی پاریس آنطور، صدای آلمان اینطور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجیکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل و رادیو و رادیو و رادیو...
و من خیال میکردم که این همه رادیو، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه میزنند و در گوشهایش زهر میریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیوها حیران میشـد و میگفـت:
- اینها دیگر کار ندارند که 24سـاعت پشـت ملک ما گپ میزنند؟
در چنین لحظههایی به خیالم میآمد که این هـمه رادیوها، صدها رادیو، مثل کژدمها و مارها به جان پدرم حمله میکنند.
به خیالم میآمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیوها با خوشـحالی پدرم را با لگد میزنند و به سـوی هـمدیگر میرانند. پدرم که سـراپا زخمی شـده بود، با
سـر و روی خونآلود و خاکزده به زیر پای رادیوها میلولید.
از این حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیوها در دلم پیدا میشـد. دلم میشـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیوها را از دم تیغ بگذرانم تا دیگر پدرم را توپ فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.
***
یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود.
من خودم را با انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا اگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی میخوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمیکرد و سـرم باز نمیشـد که کلمههای انگلیسی چطور اسـتعمال میشـوند.
چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟... و هـمانطور دسـت و پا میزدم و مثل هـمیشه نمیتوانسـتم چیزی یاد بگیرم.
پدرم در اتاق دیگر رادیو میشـنید. مثل هـمیشه صدای چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده میشـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد. صدای گریه پدرم بود؛ پدرم مثل کودکان گریه میکرد و مادرم با سـراسـیمگی میپرسـید:
- چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟
من با عجله برخاسـتم. هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش میلرزید، به دهـلیز آمده بود.
چشـمهایش بیجا و مثل 2پیاله پرخون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کرد و بهشـدت رادیو را به زمین زد.
رادیو تکه تکه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچههای آن را برداشـته و به در و دیوار کوفـت و فریاد زد:
- دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ!
مادرم میکوشـید تا پدرم را محکم بگیرد اما نمیشـد. پدرم مثل دیوانهها گریه میکرد و با پاهایش پارچههای رادیو را به هر سـو با لگـد میزد و آنها را میشـکسـت.
من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا میکردم. نمیدانسـتم چه کنم.
خوش بودم از اینکه پدرم رادیویش را شـکسـته بود اما لحظهای بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کهنهای را که خراب بود و از مدتها به این طرف در آنجا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد.
بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد. این رادیو هم تکه تکه شـد. مادرم که گریه میکرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:
- گریه نکن! جیغ نزن! چه گپ شـده؟ هـمسـایهها چه میگویند؟
پدرم گریه میکرد و جیغ میزد:
- دروغگوها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ...
آن شـب مادرم و هـمسـایهها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران به سـوی پارچههای شـکسـته رادیوها نگاه میکردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـتههای رادیوها بسـیار خوش بودم.
حالا از آن حادثه یک سـال میگذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرا به بغلش فـشـرد.
پدرم مرده بود. حالا من از خواندن انگلیسی فارغ شـدهام.
دیگر آن زنجیرها از دسـت و پایم دور شـدهاند. رادیوی کوچکی خریدهام و مانند پدرم شـب و روز خبرها را میشـنوم.
صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمهشـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته به یکباره معتاد به رادیو شـدهام؛ بیشـتر از پدرم، شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـالها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.
حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.
* این داستان با گویش افغانی نوشته شده است.
1 - لت کردن: تنبیه کردن، 2- گوتک: پیچ، 3- روان میکند: میفرستد، 4- وارخطا: عصبانی، 5- چالان: روشن، 6- تیر شود: بگذرد.