وقتي مادرم دستم را ميگرفت. پيراهن سياه تنم ميكرد. روضه ميرفتيم. هيچ كس كربلا نرفته بود. صدام بود. من ولي نميدانستم كه هست. فقط ميدانستم كه راه كربلا بسته است. روضهخوان روضه فراق كربلا ميخواند. مادرم چادر را ميكشيد روي صورتش. گريه ميكرد. طوري كه انگار من را گم كرده باشد. روضهخوان روضه كربلا ميخواند و مادر ضجه ميزد. طوري كه انگار خواهرم را از دست داده باشد.
20 سال گذشته بود. مادرم رفته بود. من پياده ميروم سمت كربلا زيارت. هزاران نفر براي زيارتش دست داده بودند، پا داده بودند، جان داده بودند. عمودها را يكي يكي رد ميكنم. قبيلهام را نگاه ميكنم. كه حتما اگر هزار سال پيش بود، دستهايشان را غل و زنجير زده بودند. پايين چادرهايشان را سوزانده بودند. با صورت زخمي در انتهاي كاروان اسرا كشيده ميشدند. دلم براي قبيلهام به تپش ميافتد. سرعتم را زياد ميكنم. نزديكشان ميشوم. كسي حرفي نميزند. از شور و شادي اول سفرشان كم شده. غم صورتشان را ميتوانم ببينم. هر قدم كه به سمت كربلا نزديكتر ميشوي، دلت سنگينتر ميشود. بغض بيشتر گلويت را ميفشارد. عمود هزار و هفت ميايستيم. مينشينم روي صندليهاي كنار جاده. عباس، از ايستگاه صلواتي برايمان چاي عراقي ميآورد. تعارفمان ميكند با لهجه عربي ميگويد: «شاي ابوعلي بخوريد». استكانهاي كمرباريك را تا نيمه شكر ميكنند.
چاي را در نهايت غلظت ميريزند توي استكان. با قاشق هم ميزني و نوش ميكني. گواراتر از اين چايهاي كهنهجوش مسير نجف -كربلا مگر نوشيدني ديگري هم هست؟ ياد استادمان ميكنم. قبل اربعين گريه ميكرد. ميگفت: «هيچ لذتي براي شيعه، واقعي و بالاتر از لذت پيادهروي اربعين نيست» و واقعا مگر لذتي بالاتر از اين هم وجود دارد؟ كه نشسته باشي زير عمود هزاروهفت، خورشيد در حال غروبكردن باشد. پاهاي تاولزدهات را بيندازي روي هم. شاي عربي بنوشي و به كربلا فكر بكني، سرزميني كه سيدالشهدا را(ع) در خود محفوظ دارد و تو قرار است فردا برسي پايين مزار نورانياش.