در و ديوار خانه با فشار چند كليد به شكل ننويي درميآيد و در آن، سكوت مطلق حكمفرماست. آدمهاي آينده را انسانهاي تنهايي تصور ميكنند كه به جاي اينكه غذا بخورند از كپسولها تغذيه ميكنند و بهجاي معاشرت با هم با كامپيوترها و تلفنهاي همراه سر و كله ميزنند.
ولي من دوست دارم باور كنم كه زندگي بعد از اينكه همه اين راهها را رفت به نقطه آغاز خودش برميگردد؛ به جايي كه انسان روبهروي آينههايش بايستد و باور كند كه مهمترين نيازهايش همان سادهترينهاست. بفهمد كه بهايي نميشود براي يك شب دورهمي دوستانه گذاشت. مزه كيك تولد را هيچ وقت نميشود جعل كرد و آن خاطره حياط خانه مادربزرگ در هيچ كپسول زماني جا نميشود.
فكر ميكنم درست برعكسش ميشود. ما از شهرهاي بزرگ به روستاها و از آپارتمانهاي كوچك شهريمان به خانههاي روستايي كوچ ميكنيم. فكر ميكنم يك جا به اين نتيجه ميرسيم كه بدون حياط زندگي كردن يكي از بزرگترين اشتباههاي تمام زندگيمان بوده و ديگر بايد صبح به صبح برويم تخممرغهاي تازه و گرم را از مرغداني كوچك گوشه حياط برداريم و سبزي بكاريم و رو به آسماني كه حتما آبي است، نفس عميق بكشيم.
بالاخره از زندگي شلوغ و روزهايي كه دنبال سر هم گذاشتهاند خسته ميشويم. ديگر معاشرت با تلفنهاي هوشمند به كارمان نميآيد، دلمان ميخواهد بچههاي چاق تلويزيون زدهمان را به مزرعه ببريم و نشانشان بدهيم كه گندم تا بخواهد نان بشود چه راه درازي را طي ميكند. دلمان ميخواهد دوباره مترسك درست كنيم و كلاه پشمي كهنه را روي سرش بكشيم و چشم به آسمان داشته باشيم كه باران ببارد. نه براي اينكه دود خاكستري را از روي شهر سياه بشويد، ببارد كه گندمها را بارور كند؛ ببارد كه حياط خانه سبز بماند.
روزي را ميبينم كه به اين نتيجه ميرسيم كه بايد درخت بكاريم. گندم درو كنيم و گوسفندها را به چرا ببريم، افسردگيهايي را كه شهر آلوده به ما تحميل كرده، همانجا جا بگذاريم و به جايي برويم كه تلاش، مجال اندوه نميدهد و شبها خسته از كار، پيش از اينكه فكر كنيم، به خواب ميرويم... .