قبل از رفتن با مدير مجتمع تلفني صحبت كردم. پشت تلفن توضيح داد كه خودش قبلا يك معتاد كارتنخواب بوده و تا آخر خط رفته و برگشته. در اوج نااميدي عهد كرده درصورت بازگشت به زندگي، همدردانش را از منجلاب اعتياد بيرون بكشد و... . بعد از بازگشت، از قضاوت قبليام خجالت كشيدم. افرادي كه در كارنامهشان «كارتنخوابي» به ثبت رسيده بود، بسيار مهربانتر از آدمهاي بيرون مجتمع بودند. اسم مجتمعشان را گذاشته بودند «سراي نجات يافتگان مولا علي(ع)». با افرادي مواجه شدم كه بهمعناي واقعي كلمه، نجات پيدا كردهبودند؛ افرادي كه هم درد خماري را چشيده بودند هم لذت پاك بودن را. سراي نجات يافتگان مولا علي(ع) در نزديكي شهرتوس و در 25كيلومتري مشهد واقع شدهاست؛ در اطراف جادهاي كه انتهايش به آرامگاه فردوسي ختم ميشود. مصطفي آذري در اين مكان دورافتاده خانهاي ويلايي اجاره كرده و پذيراي 80 معتاد كارتنخواب شدهاست. در مدت 2سال صدها نفر مبتلا به اعتياد را به اين مكان آورده و بر زخمهايشان مرهم گذاشته. صحنههايي كه در اين مجتمع با آن مواجه ميشوم. داستان زندگي جوانهايي است كه از عرش به فرش رسيدهاند؛ غمانگيز اما آموزنده.
- 2سال طول كشيد تا از پشت ديوار بيرون بيايم
دو عامل باعث شده كه مصطفي آذري به سمت موادمخدر برود؛ يكي ورشكستگي و ديگري جدايي از همسر اولش. او جواني هنرمند و فعال بوده كه با ديوارنويسي و خطاطي روزگار ميگذرانده؛ «كم آوردم و خسته شدم. از نظر مالي و روحي خيلي ضعيف بودم.از 16سالگي با موادمخدر آشنا شدم. از طرف خانواده پدريام بهخاطر اعتياد طرد شدم. از سن 22سالگي در كش و قوس ترك و مصرف بودم. در سن 30سالگي بعد از 2سال ترك دوباره برگشتم و به سمت مواد شيميايي رفتم. دوباره دچار افت جسمي و روحي شديدي شدم.» مصطفي از مشهد به شهر كرج مهاجرت كرده. چون در شهر مشهد كسي او را قبول نداشتهاست. شهرش را عوض كرده تا شايد حال درونياش هم عوض شود. اما آب از آب تكان نخوردهاست؛ «در كرج جايي نداشتم و مجبور شدم قاطي كارتنخوابها بشوم. جنس گرفته بودم ولي جايي براي مصرف نداشتم. پشت ديوار رفتم تا مصرف كنم. وقتي پشت ديوار رفتم 2سال طول كشيد تا بيرون بيايم. من 2سال و خردهاي در كرج و مشهد كارتنخواب بودم. البته در مشهد جزو كارتنخوابهاي لوكس بودم. چون وقتي پدرم در منزل نبود، ميآمدم و در حمام خودم را ميشستم.» از مصطفي ميپرسم كارتنخوابي در زمستان سختتر است يا تابستان. او پاسخ ميدهد: «همه فكر ميكنند كارتنخوابها فقط در هواي سرد زجر ميكشند. ولي ما در روزهاي گرم هم خيلي اذيت ميشديم. شبهاي بهار و تابستان بهترين زمان براي كارتنخوابهاست.» از او ميخواهم كه صبح تا شب زندگي يك معتاد كارتنخواب را برايم تعريف كند. او ابتدا اصلاحيهاي بر سؤالم ميزند؛ «زندگي كه نميشود گفت. وقتي هيچ اميدي در زندگي نداري، هيچ انگيزه و دلگرمي و هدفي نداري اين وضعيت اسمش مرگ است؛ هرچه پيش آيد خوش آيد. من الان 36سال سن دارم اما فكر ميكنم در وقت اضافه و غروب زندگي هستم. خودم آن روزي كه در سرما يخ زدم مُردم. براي كارتنخواب صبح و شبي وجود ندارد. اصلا وعده غذايي هم وجود ندارد. هيچ وقت يك كارتنخواب نميگويد الان ظهر است بروم ناهار بخورم.»
- يك پرس چلومرغ مسير زندگيام را تغيير داد
زماني كه مصطفي مسافر قطار تهران به مشهد بوده، گرماي محبت يكي از مسافران مسير زندگياش را عوض كرده است؛ «داخل قطار يكي از مسافران برايم يك پرس چلومرغ گرفت. آن لحظه فكر ميكردم خوشبختترين آدم دنيا هستم. 2سال بود كه غذاي گرم نخورده بودم. به رئيس قطار گفتم كرايهام را در مشهد ميدهم. شناسنامهام را امانت دادم. بغل دستي من در قطار شناسنامهام را پس گرفت و كرايهام را داد. او برايم يك پرس چلومرغ گرفت. آن غذا خيلي حال داد. من به نيت چلومرغي كه آن مرد مهربان برايم گرفت، هر هفته 200پرس غذا به كارتنخوابها ميدهم. اكثر كساني كه اينجا هستند به عشق عدسپلو جذب سراي نجات يافتگان شدهاند. ما نميخواهيم شكم كارتنخواب را سير كنيم كه در همان حالت بماند. وقتي كارتنخواب ميشوي جامعه از تو فرار ميكند. بايد به اين آدمها محبت كني تا جذب شوند. بعضي وقتها بچههاي خودمان غذا نميخورند تا شكم كارتنخوابهاي بيرون سير بشود.» ماجراي خورد و خوراك مصطفي در زمان كارتنخوابي هم نكاتي شنيدني دارد؛ «اوايل نان تازه ميگرفتم و با پنير خامهاي ميخوردم. بعد كمكم سراغ ساقه طلايي رفتم. با آب معدني يك و نيم ليتري ميخوردم. شيشه آب معدني بالش زير سرم بود. اين اواخر ديگر فرقي نميكرد چه بخورم. چندبار از داخل آشغالها غذا درآوردم و خوردم. بعضي از نانواييها يك تكه نان خشك شده آويزان ميكنند. آن نان را يواشكي برميداشتم و ميخوردم.»
- ماجراي عفونت و قطع عضو
در سراي نجات يافتگان مولاعلي(ع) چند نفر را ميبينم كه يك پايشان قطع شده و با عصا لنگ لنگان راهميروند. ظاهرا قطع پا نتيجه زخم و عفونت دوران سرمازدگي است. مصطفي خودش عفونت پا را تجربه كرده ولي كارش به قطع عضو نكشيدهاست؛ «سر يك درگيري، با چوب مرا كتك زدند. پايم زخم شد و زخمش عفونت كرد. با كابل پايم را بسته بودم. 25روز گذشت و من يادم رفته بود كه پايم را بستهام. با عصا كه راه ميرفتم مردم بيشتر دلشان برايم ميسوخت. رويم نميشد گدايي كنم. يك گوشه پمپبنزين ميايستادم. جوانها كه من را ميديدند حالشان خراب ميشد و كمك ميكردند. الان وقتي ميبينم كسي پايش عفوني شده به بچهها ميگويم شما نميفهميد اين آدم چه ميكشد. من ميفهمم. زماني كه كارتنخواب بودم 3ماه يكبار پايم را از داخل كفش درنميآوردم. يك علتش اين بود كه كفش هايم را ندزدند. در هواي سرد، 5 تا جوراب روي هم ميپوشيدم. هنوز لاي انگشتان پاي من پُر از زخم است.»
- از شدت سرما بيهوش شدم
اواخر سال89 در يك روز برفي مصطفي به ته خط رسيده است. جسم نحيف او در سرماي بيمهري و تنهايي منجمد شده و يك روز بعد زماني كه از مرگ نجات پيدا كرده تصميم بزرگ زندگياش را گرفتهاست؛ «در زمستان آن سال برف سنگيني زده بود. نوبتي آتش روشن كرديم تا يخ نزنيم. ولي من از شدت سرما بيهوش شدم. چشمهايم كه باز شد، ديدم به كمپي در قزوين منتقلم كردهاند. 3-2 ماهي آنجا بودم. در روزهاي آخر فهميدم كه همسرم طلاق گرفته و با دوستم ازدواج كرده است. كمرم شكست. تنها اميد و تكيهگاهم همسرم و بچههايم بودند. با خداي خودم عهد كردم كه اگر به روزهاي قبلي برگردم براي آدمهاي بدبخت نقش سقف و ستون را بازي كنم. هيچ وقت اميدوار نبودم كه چنين اتفاقي بيفتد. خيلي داغان بودم. خانواده و دوروبريها يواشيواش كمكم كردند. همه سرزنشم ميكردند كه چرا سر كار نميروي.»
- با سگها حرف ميزدم
مصطفي خودش يك آدم زخمخورده و درد كشيدهاست. او مثل لقمان ادب را از بيادبان ياد گرفتهاست. همه بلاهايي كه سرش آمده اين انگيزه را در او ايجاد كرده كه با معتادان كارتنخواب جورديگري رفتار كند؛ «در يكي از شهرها چندبار به گرمخانه رفتم. كاركنان آنجا جوري با من برخورد كردند كه انگار نجس هستم. دستكش به دستشان كرده بودند. من به مسئول آنجا گفتم تمام اقوام تو به اندازه من كتاب نخواندهاند. با من اينطوري رفتار نكن. من خودم را محقق ميدانستم.»
وقتي از دوران خانهبه دوشي حرف ميزند در جملاتش از واژههاي تحقير و توهين زياد استفاده ميكند؛ «در دوران كارتنخوابي با خودم فكر ميكردم كه الان چه جايگاه بدي دارم. خيلي وقتها موقع ضايعات جمع كردن بچهها من را ميديدند و فرار ميكردند. خيلي كتك خوردم. موقعي كه ضايعات جمع ميكردم نگاهم فقط به سمت ضايعات بود. تحمل نگاه آدمها را نداشتم. با اكراه به من خيره ميشدند. لحظهلحظه كارتنخوابي برايم همراه با اهانت بود. در شهر خودم مشهد خيليها من را پس زدند. يكي از دوستانم مرا به باغ خودش برد. وقتي در آن باغ تنها ماندم خيلي برايم سخت بود. سگها را ميآوردم و با آنها حرف ميزدم. ميبستمشان و ميگفتم بايد به حرفهايم گوش كنيد. 2ماه يك گوشه ديوار افتاده بودم. روي من آشغال خالي كردند. هر وقت چشمهايم را باز ميكردم و ميديدم هنوز زندهام غصه ميخوردم.»
- اسم «كمپ» را دوست ندارم
قهرمان قصه ما عزمش را جزم ميكند كه چرك اعتياد را از جسم و روحش پاك كند و به زندگي برگردد. او در مدت كوتاهي بالاخره موفق شده پشت غول اعتياد را به خاك بمالد؛ «به محض اينكه ماشين خريدم به قنادي رفتم و يك جعبه شيريني خريدم و بين كارتنخوابها توزيع كردم. هر هفته يكبار به بهانه پخش غذا پيش كارتنخوابها ميرفتم. الان هم رفتوآمد هفتگيام ادامه دارد.» مصطفي بعد از پاك شدن تصميم گرفته كه نذرش را ادا كند. اما چون امكانات نداشته از خانه كوچك 45متري خودش براي تركدادن معتادان استفاده كردهاست؛ «تعدادمان اينقدر زياد شد كه كتابي ميخوابيديم. گوشي موبايلم را فروختم تا يك خانه بزرگتر رهن كنم. بعد از 40روز آنجا خيلي شلوغ شد. يك نفر كه پاك ميشد دوستانش را هم ميآورد. چون رفتوآمد زياد بود با همسايهها به مشكل برخورديم. الان در يك ويلاي هزار و 500متري هستيم.» او اسم كمپ را دوست ندارد. اسم مجموعه را گذاشته است: «سراي نجات يافتگان مولا علي(ع)». خيلي دنبال مقام و جايگاه نيست و براي همين اسم مركزش را در جايي به ثبت نرساندهاست؛ «مسئولان از فعاليت من خبر دارند و كاري بهكار من ندارند. از طرف شوراي هماهنگي مبارزه با موادمخدر اينجا آمدهاند. سازمان بهزيستي هم با ما همكاريهايي دارد.»
- حوصله قرتي بازي ندارم!
مركزي كه آذري اسمش را سراي نجات يافتگان مولا علي(ع) گذاشته با كمپهاي متعارف ترك اعتياد تفاوتهايي دارد. اصليترين تفاوتش اين است كه مديرش فردي درد آشناست؛ «كل كارتنخوابهاي مشهد من را ميشناسند. در محله «نوده» 4-3 ماه اسيدي كارتنخواب بودم. در «اسماعيلآباد» 6ماه كارتنخوابي كردم.» مصطفي چون حال و روز معتادان را خوب ميداند پولي از مراجعان دريافت نميكند؛ «اينجا كمپ نيست. اينطوري نيست كه 500هزار تومان بگيرم و بعد از 15روز بيرونشان كنم. هميشه به مراجعهكنندگان ميگويم اگر ميخواهيد مسير زندگيتان عوض بشود، ياعلي. در غيراين صورت من حوصله قرتي بازي را ندارم.» تفاوت بعدي اين است كه مدير سراي نجات يافتگان مولا علي(ع) به نيازهاي روحي و رواني معتاد هم توجه دارد؛ «من تا تهش هستم. اگر معتاد مسئله خانوادگي داشته باشد برايش حل ميكنم. كنارش هستم تا احساس تنهايي نكند. قدم اول ترك است. بعد از ترك كردن دوران سمزدايي داريم. يك سري كلاسها را برگزار ميكنيم براي درمان روحي و رواني. بعد از بهبودي معتاد، خانوادهها را شناسايي ميكنيم چون معمولا خانوادهها فرد كارتنخواب را نميپذيرند.»
- دخل و خرج مجتمع چگونه مديريت ميشود؟
برايم جالب است كه بدانم چرخ اين مركز چگونه ميچرخد و چهكسي دخل و خرجش را تنظيم ميكند. آذري از بيرون كمك مالي قبول نميكند؛ «هركس عشقش كشيد چند كيسه برنج و چند كيلو قند و چاي به ما ميدهد. يك سري بچهها پاك شدهاند و سر كار رفتهاند و هر ماه يك چيزي كمك ميكنند. خودم قهوهفروشي دارم. سود فروشم به اينجا سرازير ميشود. پزشكان خير زيادي هواي ما را دارند. غذاي ظهرمان را از دانشگاه فردوسي ميگيريم. آنها غذاي مازادشان را به ما ميدهند. به هر حال 70نفر را جمع و جور كردن خيلي سخت است.»
در داخل مجتمع ترك اعتياد كه ميچرخم يك كارگاه مجسمهسازي و يك سوله پرورش بلدرچين به چشمام ميخورد. بيماران مركز هر روز 8 صبح تا 5 بعد از ظهر در اين دو مركز سر خودشان را گرم ميكنند. آنها مشغول بهكار ميشوند تا زندگيشان ريتم پيدا كند. خروجي كارشان آنقدر زياد نيست كه به واسطه آن سراي نجات يافتگان بخواهد به درآمدزايي برسد.
حالا كه در جريان درآمدهاي غيرپايدار مركز قرار ميگيرم، دوست دارم آمار مخارجش را هم دربياورم. در طول مسير به مرداني برميخورم كه مشغول انجام كارهاي مركز هستند؛ يك نفر اتاقها را تميز ميكند. ديگري مشغول شستن لباسهاست، چند نفر با زغال آتش به پا كردهاند و دارند غذا ميپزند و... . هر كدام از افرادي كه مرحله ترك جسمي را رد كردهاند مسئوليتهايي را پذيرفتهاند. مدير مجتمع با اين كار بخشي از هزينهها را كاهش داده است ولي ساير هزينهها همچنان پابرجا هستند. آذري ميگويد: «ماهانه 10ميليون تومان هزينه جاري داريم. 2 ميليون تومان هزينه اجاره اينجاست. 700هزار تومان بابت اجاره ساختمان 3 طبقه ميدهم. يكميليون تومان براي اجاره سوله مرغداري پرداخت ميكنم. دوره پيش 2ميليون تومان قبض آب و برق و گاز آمد. گاز ما را قطع كردند و برق را هم همين روزها قطع ميكنند. به همينخاطر است كه ميبينيد بچهها دارند با آتش غذا درست ميكنند. در انبارمان به اندازه يك خانواده 5 نفره روغن داريم.» روي در و ديوار اتاقها يك جمله زياد تكرار شدهاست. «از محبت خارها گل ميشود.» آذري ميگويد: «اينجا هيچچيز اجباري نيست غيراز محبت كردن. ترك كردن هم اجباري نيست. اگر دوست نداشتند ترك كنند بروند، اينجا جاي سينه سوختههاست.» او با زمزمه محبت، معتادان گريزپا را جمعه به مكتب ترك اعتياد ميآورد! «براي پاك ماندن دائمي راه ديگري وجود ندارد. بايد عشق و محبت و انگيزه را به خوردشان بدهيم. اگر زور و اجبار در كار باشد بيشتر فرار ميكنند.»
كانال ارتباطي كارتنخوابها و مصطفي شماره تلفني است كه آنها در جيب دارند. معتادان بيسرپناه تلفن همراه ندارند. آنها همهچيزشان را خرج مواد افيوني ميكنند و خيلي زود كفگيرشان به ته ديگ ميخورد. در شهر مشهد زماني كه كارتنخوابها به آخر خط ميرسند از تلفن عمومي با مصطفي تماس ميگيرند. به همينخاطر است كه او وقتي شماره تلفن كارتي را روي صفحه موبايلش ميبيند خيلي سريع جواب ميدهد؛ «شماره من را كارتنخوابها براي لحظه آخري كه نااميد شدهاند نگه ميدارند. اكثر كارتنخوابها در جيب لباسهايشان حتما يك خرده جنس دارند به همراه شماره موبايل من. يك خرده جنس براي زنده ماندن روزانه و شماره من براي روز مبادا. خيلي از معتادها ميگويند وقتي شمارهات بهدست ما رسيد، با كاغذش مواد مصرف كرديم!»
- صبوري و ماندن پشت ديوارهاي كوتاه
سعيد مرد جواني است كه مزه پلوعدسهاي «مصطفي» را چشيده و اسير محبت او شده است. زماني كه با من صحبت ميكند سرش را بالا ميگيرد و با افتخار اعلام ميكند كه 18ماه و 5 روز از تاريخ پاك شدنش ميگذرد. در دوران خماري، اعتيادش را از همسرش مخفي نكرده است. آنقدر علني معتاد بوده كه جلوي زن و بچهاش هم مصرف ميكرده؛ «قبل از اعتياد زن و خانه و زندگي داشتم. در خانه آزاد بودم و مواد ميكشيدم اما جلوي همسرم به دلم نمينشست. زماني كه براي خريدن جنس پيش دوستان كارتنخوابم ميرفتم 3ماه بعد برميگشتم. در محله نوده گير ميكردم. جمع نشيني را دوست داشتم. دورهمي بيشتر صفا داشت»!
شب عاشورا تصميم گرفته كه پرونده اعتيادش را ببندد و كار را يكسره كند. دست در جيبش كرده و ديده هنوز يك مقدار جنس باقي مانده است. بهخاطر آن چند گرم مواد وسوسه شده كه عمليات ترك را چند روز به تأخير بيندازد. شب عاشورا مصطفي 200نفر را دور هم جمع كرده و توانسته چند نفر را با خودش به كمپ ببرد. سعيد اين شانس را نداشته كه شب عاشورا جزو اعزاميها باشد. 4-3 ماه بعد دوباره سر و كله آقا مصطفي پيدا شده و اين بار سعيد عزمش را جزم كرده كه راهي كمپ شود؛ « از همه جا رانده و مانده اينجا آمدم. آقا مصطفي از من پرسيد چرا ميخواهي ترك كني؟ در جوابش حدود 5دقيقه يك كله گريه كردم. مرا قبول كرد و گفت برو لباسهايت را عوض كن. الان كه حالم خوب شده من موظف هستم جواب اين خوبيها را بدهم.»
در حين مصاحبه لباسهاي تميز و اتوكشيده سعيد توجهم را جلب ميكند. به چهرهاش نميخورد كه جزو ساكنان فعلي كمپ باشد. اينطور كه خودش ميگويد براي ديد و بازديد آمده است. او هر روز به اينجا سر ميزند و حال همخانهايهاي سابقش را ميپرسد. قبل از اعتياد نصاب ايزوگام بوده و بعد از ترك از طريق كمپ به يك كارخانه مرباسازي معرفي شده است. الان يك ماشين زيرپايش است و هر روز صبح ساعت 5و نيم روانه محل كار ميشود. در حرفهايش چندبار تأكيد ميكند كه «ترك مهم نيست. مهم بعد از ترك است.» از دوراني كه در كمپ بوده خاطرات تلخ و شيرين زيادي دارد؛ «بيشترين چيزي كه من را اينجا نگهداشت ديوارهاي كوتاهش بود. به راحتي ميتوانستيم فرار كنيم و كسي جلويمان را نميگرفت. روز سوم يك نفر را ديدم كه فرار كرد. ولي من اصلا پايم نكشيد كه فرار كنم.»
- خودمان بايد خودمان را جراحي كنيم
چهره جواد شبيه به مارادونا، فوتباليست اسطورهاي آرژانتين است. موهاي بلند و پرپشت دارد و بدني چهارشانه كه نشان ميدهد زماني ورزشكار بوده. او دستيار و معاون مصطفي است و كارهاي اجرايي كمپ را انجام ميدهد. اعضاي داخل كمپ بدون اجازهاش آب نميخورند و براي هر كاري با او مشورت ميكنند. جواد براي ترك اعتياد در مقطعي 3 ماهه، كمپ اجباري و گداخانه و گرمخانه را تجربه كرده ولي از هيچ كدام نتيجه نگرفته است. اوايل زمستان سال93 با مصطفي آشنا شده و تصميم گرفته كه «سراي نجاتيافتگان مولا علي(ع)» را هم تجربه كند. پس از 18روز از كمپ فرار كرده و آواره كوچه و خيابان شده. او ميگويد: «بعد از 18روز از اينجا فرار كردم. در شهر خودم (مشهد) احساس غربتي داشتم كه گفتني نيست. تنها مكان آشنا براي من پاتوق معتادان در نوده بود؛ همان مكاني كه زماني آنجا دربهدري ميكشيدم. يك بندهخدايي از رفقاي معتادم تعارف زد و من نتوانستم دستش را رد كنم. كاش آن روز پولي در جيبم نداشتم. يك كارتنخواب با 3-2هزار تومان ممكن است خودش را بيچاره كند. ما تنها مريضهايي هستيم كه خودمان بايد خودمان را جراحي كنيم. در آن دوره مصرف كردم كه خدا را شكر آخرينبار مصرفم شد.»بعد از مصرف ناگهاني دوباره به سراي آقا مصطفي بازگشته است؛ «وقتي برگشتم ديدم نبايد از كمپ بيرون بروم. از آن روز به بعد تصميم گرفتم كه بمانم. الان 14ماه از زمان پاك بودنم ميگذرد. احساس دين و عشق به همدردانم مرا اينجا نگه داشته است.»به خاطر اعتياد زن و زندگياش را از دست داده و سعي ميكند تنهايياش را با رفقايي كه در كمپ دارد پُر كند. او سعي كرده كه با درخواست طلاق همسرش منطقي و نه احساسي برخورد كند؛ «اگر سالم بودم هر جور كه شده با تهديد و التماس خانوادهام را نگه ميداشتم اما ياد گرفتهام كه به حق انتخاب همسرم احترام بگذارم. او ديگر نميتوانست من را بپذيرد. به اين ماجرا تن دادم. اصلا دلم نميخواست جدا بشوم اما چون ميخواستم حسن نيتم را ثابت كنم به همسرم حق طلاق دادم. من به خانوادهام يك زندگي بدون مواد را هديه كردم تا ديگر رنج نكشند.»فرايند ترك كردنش 7ماه طول كشيده. در اين مدت چندين بار وسوسه شده كه دوباره مصرف كند ولي مقاومت كرده است؛ «اينجا افسر نگهبان و سيم خاردار ندارد. خودت بايد مراقب خودت باشي. روبهروي كمپ ما كمپ خانمهاست. با خودم فكر ميكردم اگر خانمها ترك كنند و من نتوانم خيلي نامردم. ديدم يك بچه نوجوان توانسته ترك كند، پس من هم بايد بتوانم.»
- جلسهاي براي دورريختن تنشهاي كهنه
صداي كف و سوت اهالي كمپ من را به سمت خودش ميكشاند. همه ساكنان كمپ از كوچك گرفته تا بزرگ در يك اتاق جمع شدهاند. يك نفر حرف ميزند و درددل ميكند و ديگران برايش دست ميزنند. حرفهاي قلمبه و سلمبه بلد نيستند. با لهجه شيرين مشهدي همه دلخوريهايشان را بيرون ميريزند تا سبك شوند. جواني لاغر اندام وسط اتاق نشسته و بقيه دورش حلقه زدهاند؛ «سلام بچهها. فرهاد هستم. خدا را شكر ميكنم كه اجازه داد يك روز ديگر هم پاك بمانم.» جمعيت از شنيدن اين جملات به وجد ميآيند و دست ميزنند؛ «سلام. ماشالا فرهاد. دمت گرم». فرهاد از روزهاي سخت زندگياش تعريف ميكند؛ «يك بار با خودم گفتم عمرا اين جوري نميشود ادامه بدهم. شبيه جذاميها شده بودم. در اين كمپ درد كشيدم. روز چهارم خيلي درد كشيدم. زخم بستر گرفته بودم. بيمارستان قبولم نكرد. بچههاي اينجا كارهايي ميكردند كه من خجالت نكشم.» فرهاد كه مدتهاست دور مواد را خط قرمز كشيده در مقام يك آدم با تجربه ديگران را نصيحت ميكند؛ «بچهها! فكر يكبار مصرف را از سرتان بيرون كنيد. اين فكر لعنتي بيچارهتان ميكند. از همين الان ترك كنيد. مشكل ما معتادها با يكبار مصرف كردن حل نميشود.» شنوندگان صحبتهاي فرهاد و امثال فرهاد نقش سنگ صبور او را بازي ميكنند. فرهاد و امثال او در اين جلسه تنشهاي كهنه را دور ميريزند و خودشان را بروز ميدهند. از ترسها و نگرانيهايشان ميگويند و آماده شنيدن دلداري همدردهايشان ميشوند.
- زغال بد و رفيق خوب!
آرزوي مصطفي اين است كه بتواند امكانات بيشتري به معتادان بدهد و تعداد مراجعان مركز را بالا ببرد؛ «همين كه يك نفر از وضعيت دربهدري دربيايد خوشحال ميشوم. زياد به تعداد كارتنخوابهاي مشهد فكر نميكنم. كاري كه خودم ميتوانم بكنم همين است. من اگر شرايطش را داشتم كاري ميكردم كه ميني بوس به محله كارتنخوابها برود و آنها سينهخيز سوار بشوند. صبح يك نفر براي پاك شدن آمد. گفتم من مجاني كسي را ترك نميدهم. به اندازه 20هزار تومان ضايعات جمع كن. ميخواهم ببينم اصلا براي پاك شدن ارزش قائل هستي؟ من بيشتر طالب كساني هستم كه غرورشان شكسته باشد؛ كساني كه آخر خطي هستند و اميدي به زنده ماندن ندارند.»
ياد لطيفهاي ميافتم كه براي معتادان ساختهاند. همان كه ميگويد «رفيق بد و زغال خوب» جزو عوامل اعتيادآور هستند. به اين نتيجه ميرسم كه در مسير ترك اعتياد «رفيق خوب» چقدر ميتواند راهگشا باشد؛ رفيقي كه خودش زماني طعم تلخ خماري و نشئگي را چشيده و بعد از رهايي ميخواهد ديگران را هم به زندگي برگرداند.