براي يك هره باريك گلدان بزرگي از شمعداني ميخريم و دل ميبنديم به قرمزي ناب گلبرگها. ميتوانيم آن لبخند مبهم را آخر هر گريه پيدا كنيم. ميتوانيم و توانستهايم در شهر بزرگ بهرغم همهچيز زنده بمانيم و زندگي كنيم.
شهر كه بيآسمان ميشود، اما ديگر نميشود آن نور و لبخند را پيدا كرد. بهانههاي كوچك خوشبختي، در تيرگي آلودگي گم ميشوند. وقتي به جاي هوا، دود در ريههاي شهر و ما و گلدانها ميچرخد، همه اميدهاي كوچكمان از دست ميرود. خوابمان نميبرد. بيداريمان هم شكل حسرت ميشود. حسرت نديدن كوههايي كه ميدانيم اينقدر نزديكند. حسرت نشنيدن صداي پرندههايي كه نميدانيم به كجا كوچ كردهاند، حسرت نكشيدن يك نفس عميق و حسرت اينكه چند سالي است پاييز دارد به جاي تصوير برگهاي زرد و صداي خشخش و نمنم باران، با چهرهاي سياه در خاطرهها جا باز ميكند.
كاش ميشد پاييزمان را پس بگيريم. آن ذره گرانبهاي اميد را كه از اين همه ناكامي جا مانده است براي خودمان نگه داريم. براي خنديدن در روزي كه صبحگاهش مثل غروبي دلگير است، بهانهاي هر چند كودكانه پيدا كنيم. اما بيآسمان نميشود. ما كه اين همه سال به جاي جنگل و درخت و مزرعه، به امنيت گلدانهاي كوچك و هرهها آويختيم، بيآسمان چه كنيم؟