مادرمان هم سادات طباطبايي و سخت پايبند مذهب، خانواده و تربيت صحيح بچهها. محسن فرزند ششم خانواده ما بود. خواهرها و برادرها، همه درسخوان بوديم و اين هم از الطاف خدا و تأكيد شديد پدر و مادرمان بود. دليل ديگر هم آنكه چون زياد بوديم و پشت سر هم، هميشه چند نفر سال بالايي كه معلم خانگي ميشدند، در خانه بودند. محسن نخستينبار كه در كنكور شركت كرد با رتبه خيلي خوب در رشته شيمي دانشگاه شريف قبول شد.
از همان موقع وقتي محسن خانه بود، مديريت تمام امور روضه ماهانه و روضه 5 روز اول ماه صفر بهعهده او بود. چه شور و شوقي هم داشت. با ادب تمام در دستگاه امامحسين(ع) خدمت ميكرد. محسن هميشه دعاي خير پدر و مادر پشت سرش بود؛ باعث افتخار ما برادرها و دليل سرافرازي خواهرها.
در جريان مبارزات انقلاب و تظاهرات هميشه كنار او بودم. 8بهمن سال 57كه بختيار اعلام كرد فرودگاه مهرآباد را ميبندد و مانع ورود امام خواهد شد، در دانشگاه تهران تظاهرات كرديم. من همراه محسن بودم كه ناگهان نيروهاي گارد سلطنتي حمله كردند. آنها يك تير مستقيم به سمت من شليك كردند. اما قبل از تيراندازي محسن متوجه شد و سريع سر مرا به طرف پايين هل داد و تير از بغل گوشم رد شد. سرم را كه بالا آوردم، دستي بهصورتم كشيد و گفت:«داداشي! خوبي؟» هنوز نفهميده بودم چه شده اما جواب دادم:«خوبم داداش!»
محسن سربازي نرفته بود. در دوران تسخير لانه جاسوسي، يك سرهنگ كلاه سبز ارتشي، دوره آموزش رزمي براي دانشجويان پيرو خط امام برگزار كرد. محسن بعد از 3-2 روز كه از شروع آموزش گذشته بود آنقدر آماده و فعال بود كه دستيار سرهنگ شد.
محسن قهرمان عمليات منطقه بازيدراز بود. بچهها را جمع كرده و گفته بود: «بياييد امسال به امام عيدي بدهيم؛ آن هم فتح 3 قله بازيدراز». ارتش بعث آنقدر بهخودش مطمئن بود كه تا نوك قله را جاده آسفالته زده و حتي براي صدام هم سنگر مخصوص ساخته بود. محسن و همرزمانش 2 قله را فتح ميكنند درحاليكه تنها 6 نفر باقي مانده بودند؛ بقيه يا شهيد شده بودند و يا مجروح. محسن نگاهي به آسمان ميكند و با همان 6 نفر نهتنها قله سوم را فتح ميكنند كه گردان 350نفره گارد رياستجمهوري عراق را هم اسير ميكنند؛ آن هم با بدنهايي مجروح، طوري كه وقتي گردان اسراي عراقي با دستهايي كه روي سر گرفته بودند خودشان را تسليم نيروهاي ايراني ميكنند اثري از محسن و بقيه نبود. آنها از شدت جراحت در راه افتاده بودند.
داداشمحسن مرد بود، قهرمان بود. چندين بار خبر شهادتش را براي ما آوردند كه صحيح نبود. دهم ارديبهشت سال 61، وقتي از سر كوچه به طرف خانه پيچيدم ديدم روبهروي خانهمان دارند از پشت وانت حجله شهيد پياده ميكنند. چشمهايم سياهي رفت. به ديوار تكيه دادم و ياد روزي افتادم كه محسن مقابل آينه ايستاد و ريشهايش را شانه كرد و با لبخندي گفت:«داداشي! ديگه ما رفتني شديم!» و محسن شيرمرد خانواده ما رفته بود. محسن به مادرمان خيلي احترام ميگذاشت؛ حتي يكبار هم نشد كه جلوتر از او حركت كند. در مراسم تشييع، مادرمان آمد و جلوي جمعيت عزادار حركت كرد. خواهرانم پرسيدند: «چرا جلوتر از مردم و پيكر شهيد حركت ميكني مادر؟» مادرم گفت: «محسن هميشه پشت سر من راه ميرفت، ميدانم كه الان هم دوست دارد پشت سر من حركت كند».