داستان كتاب از اين قرار است:
سربازرس مگره پس از بیست ساعت بازجویی بیوقفه از چند سارق جوان به خانه باز گشت. هنوز گذشت زمان و فرارسیدن روز را احساس نکرده بود که با صدای زنگ در بیدار شد.
لاپوانت که پس از کشیک شبانه هنوز صورتش را اصلاح نکرده بود، خبر ناگوار را داد: بازرس لُنیون (ملقب به «بازرس بدعُنُق»)، از بخش هجدهم پاریس، به ضرب گلولة افرادی ناشناس بهشدّت مجروح شده است.
مِگرِه در آغاز تحقیقاتش در مییابد که در شبهای گذشته، لُنیون به دیدار دختر جوانـی در دویست متـری خانـة خودش میرفتـه است. اما دختر، بیخبر محل سکونتش را ترک گفته بود.
جستوجوها سرانجام به خانة مجلل یک مجموعهدار هلندی ختم میشود؛ مردی ثروتمند و کارشناس نقاشیهای مدرن با همسری زیبا و بسیار جوانتر از خود که ناگهان در نظر مِگرِه آشنا میرسد...
مِگره در بازدید گوشه و کنار خانه، اتاقی در بسته را کشف میکند؛ اتاقی با دیوارهایی پوشیده از نقاشیهای هرزهنگارانه و جنونآمیز ... که در ضمن خبر از اقامت درازمدّت یک نقاش چیرهدست و نابغه میداد.