وقتي ميزبان قفل ناپيدايي را از بين شاخهها و برگها باز كرد، آن صفحه عظيم سبز با برگهاي رويش باز شد. شاخههاي جوانتر پاپيتال روي موزاييك حياط كشيده شدند و باغ پيدا شد. به باغ نگاه نميكردم. نگاهم به معجزه سبزي بود كه جلوي چشمم اتفاق افتاده بود. دنبال لولاي در گشتم و سر شاخه سبزي را پيدا كردم كه گوشه حياط بود و گياههايش تمام ديوار و در را سبز كرده بودند. برايم جالب بود كه با وجود اينكه در، هر روز باز و بسته ميشد پاپيتالها رويش را گرفته بودند و شاخههاي ظريف با حركت لولاها از هم گسسته نميشدند. در فلزي رنگ و رو رفته، در بهشت بود انگار. دري به دنيايي ديگر. دنيايي سبز كه در آن صداي جيرجيرك ميآمد و همه جا سبز پررنگ بود؛ دنيايي كه ميشد از درختهايش نارنج و پرتقال چيد و در باغش قدم زد. خانه حتي اگر هم كه زشت و بدوي بود ديده نميشد. درختها و حجم سبزشان آنچنان احاطهاش كرده بودند كه ديگر اهميتي نداشت چه نمايي دارد. مهم اين بود كه در گوشه باغ سرپناهي باشد كه بشود شب آنجا خوابيد و وقتي پنجره را باز ميكني، بوي خاك بارانخورده بزند تو و بشود شب از آنجا سايه وهمانگيز باغ را تماشا كرد.
آنجا بود كه فهميدم چقدر چشمهايم براي اين تصوير دلتنگ بودند. با اينكه هيچوقت در جايي به جز آپارتمان زندگي نكردهام، آدمي تاريخي در من بود كه در گذشته در يكي از همين باغها روزگارش را سپري ميكرد. خانهاي كاهگلي داشت و مزرعهاي شايد. صبحهايش با جارو كردن ايوان شروع ميشد و با دانه دادن به مرغها و خروسها و بعد برداشتن تخممرغهاي داغ... جايي در من كسي زندگي ميكرد كه بلد بود گاو را بدوشد و ميدانست كه كي وقت درو كردن گندمهاست و با نگاه كردن به آسمان ميتوانست بفهمد كه باران كي ميبارد... همه اين غريزههاي گمشده، در باغ سراغم آمده بودند. شهر با اين همه خيال كه از من دزديده بود، به زندگيام چيزي اضافه نكرده بود. فقط يادم داده بود كه با نگاه كردن به كوهها بفهمم كه امروز در اين هوا ميشود نفس كشيد يا نه. در بهشت كه به روي من بسته شد، خيالش باقي ماند. آنقدر كه در بينفسترين روزهاي پايتخت فكر ميكنم شايد يك روز به آن باغ برگردم و آنقدر كنار در بايستم تا پاپيتالها مرا هم سخاوتمندانه در خودشان غرق كنند...