عكسهاي شما را ديدم. داغ پيشانيتان، داغ دلم را تازه كرد. راستي اگر عبادت و سجدۀ طولاني، داغ پيشاني ميسازد، چرا عالمان و عابدان و مراجع متعبدمان بعد از هفتاد هشتاد سال عبادت و تهجد، هيچ كدام داغ پيشاني نداشتند.ريشتان را ديدم و دلم ريش شد.
ياد زماني افتادم كه با دوستان شاعر و طنزپرداز به ديدار جانبازان اعصاب و روان رفتيم تا برايشان شعر بخوانيم و به خيال خودمان به آنها روحيه بدهيم. رفتيم و آنقدر طراوت و شادماني و خرسندي در رفتار و گفتارشان ديديم كه روحيه گرفتيم و آنقدر به اين قلههاي سربلند نگاه كرديم كه چشممان آسماني شد.
با يكي از اين مردان آسماني خيلي صميمي شدم. حرف زديم و شعر خوانديم و گفتيم و خنديديم. ناگهان مكثي كرد و گفت: بهنظرت اينهايي كه به جاي خدمت به انقلاب، اختلاس ميكنند، الان دارند به ريشِ ما ميخندند؟بغضم گرفت، دلم ريش شد اما گريه نكردم. خودم را جمع و جور كردم و به آن بزرگمرد گفتم: بيا با هم به ريش اين نامردها بخنديم. و برايش خواندم:
الله يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَيَمُدُّهُمْ فِي طُغْيَانِهِمْ يَعْمَهُونَ.
جنابِ آقاي زرنگ!
جنابِ آقاي باهوش!
جنابِ آقاي زبلخان!
اگر دلت خواست بعد از خواندن اين يادداشت به سادهلوحي من و آن دوست سربلندم بخند. اگر دلت خواست بگو: اينها هنوز در دهۀ اول انقلاب گير كردهاند.
بگو: با اين شعارها كه نميشود مديريت كرد. و با خودت بگو: من حق دارم كه از تخصص و هوش و زرنگيام استفاده كنم و بارِ خودم را ببندم. بگو: من حق دارم كه راحت زندگي كنم و از زندگيام لذت ببرم.
هرچه دلت خواست بگو! اما تو را به خدا اين بار كه خواستي حرف بزني و سخنراني كني، اسم خدا را به زبان نياور. اين بار كه خواستي نامه بنويسي و قرارداد تنظيم كني و مقدمات اختلاس و حقوق نجومي و رانت و سهميه و زمينخواري بعدي را مهيا كني، نوشتههايت را با نام خدا آغاز نكن! هر چه دوست داري از هر سفرهاي كه پهن شده بردار و بخور فَإِنَّهُمْ لَآكِلُونَ مِنْهَا فَمَالِئُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ.
اما بهخاطر خدا، ديگر از خدا و اولياي خدا و انقلاب و امام و شهيدان، چيزي نگو! مگر به تو ياد ندادهاند كه با دهان پُر نبايد حرف بزني؟
- شاعر، طنزپرداز، مدرس ادبيات