گاهي وقتها ميفرستدش پيش من ولي او هيچ علاقهاي به كتاب ندارد. كتاب خواندن برايش زجرآورترين كار دنياست. دوست دارد هر كاري بكند ولي كتاب نخواند. از طرفي هم، از اينكه بدون كتاب به خانه برگردد، از مادرش ميترسد. هر دفعه چند جلد كتاب را بدون اينكه نگاهي به آنها بيندازد، ميچپاند توي كيفش و ميرود. از من هم قول ميگيرد كه به مادرش نگويم. ميگويد: اگر بگويي رفتم روستا، از پشتبام خانه پدربزرگم سنگ پرت ميكنم حياطتان، سر بابايت را ميشكنم يا اينكه با سنگ شيرواني خانهتان را سوراخ ميكنم. ميدانم شوخي نميكند و احتمال دارد سنگ پرت كند و پدرم بهخاطر كتاب نخواندن او آسيب ببيند.
ما، يعني من، خواهرها و برادرهايم و آنها، يعني مادرش، خالهها و داييهايش هم بچه بوديم. وقتي با هم دعوا ميكرديم، ميرفتيم درِ آهني حياطشان را با سنگ ميزديم و فرار ميكرديم. آنها هم به شيرواني خانه ما سنگ پرتاب ميكردند ولي با پدرهاي هم كاري نداشتيم. بعدِ دعوا و مراسم سنگپراني از ترسمان ميرفتيم توي كاهدان يا طويله و پيش گاوها و گوسفندها قايم ميشديم. گوسفندها كاري به كارمان نداشتند. فكر ميكردند يكي مثل خودشان هستيم؛ ولي گاوها نگاهشان سنگين بود و ملامت بار.
ظهر، اميرعلي باعجله، وارد مخزن كتاب ميشود. كتاب براي چپاندن توي كيفش ميخواهد. نگهبان زنگ ميزند كه چند بسته كتاب و مجله رسيده. كيف سنگينش را روي ميز امانت ميگذارد. احساس ميكنم پر از سنگ است. سريع ميرود و با بسته كتابها برميگردد. هنوز چابكي پسربچههاي روستايي را دارد. با قيچي در بسته را باز ميكند. كتابها را روي ميزم ميچيند. عنوان كتابها را غلط غلوط ميخواند. وقتي تلفظ درست را ميگويم، هرهر ميخندد. كمكم ميكند تا كارتهاي عضويت را پرس كنم.
2 دختربچه لاي قفسهها در مورد كتابهايي كه خواندهاند، حرف ميزنند. صداي پچ پچشان ميآيد. وقتي ميروند،كنجكاو ميشود و ميرود طرفِ قفسهها. كتابها را ورق ميزند و لاغرترين كتاب كتابخانه را كه در مورد مارهاست، انتخاب ميكند.